۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه
یک توضیح
برای همه این سوال پیش آمده بود که من کی هستم. جواب خیلی ساده است. کافی بود زحمت می کشیدند و در گوگل نام من را جستجو میکردند. من یک محققم. خیلی ساده. نه مزدور کسی هستم و نه از عوامل کسی. نه بورس تحصیلی دارم و نه از جایی حقوق می گیرم. من یک مهندس ساده هوافضا هستم که سالها در کشورم جان کندم تا زنده بمانم که زندگی کردن با حقوق مهندسی فقط یک لطیفه است. مثل خیلیهای دیگری که راه دزدیدن را بلد نیستند وقتی برای ادامه تحصیلات راهی خارج از مرزهای ایران شدم این کار را با فروختن لوازم منزل و ماشین رنوی درب و داغانم و قرض گرفتن از اقوام انجام دادم. در نروژ برای گذران زندگی در یک خانه سالمندان مخصوص افراد ناتوان ذهنی کار می کردم و یک لقمه نان سر سفره خانواده ام می بردم. من یک عاشق فضا بودم و هستم.
دوستی ماجرای من را دروغی پنداشته بود چون در بررسیهای ایشان نامی از من در لیست مقالات علمی نیافته بود. دوست خوبم دلیلش بر می گردد به اینکه من تازه داشتم دوره فوق لیسانسم را می گذراندم. دوست دیگری من را به همکاری با دولت ایران متهم کرده بود. اولا که منظور ایشان را از اتهام!! در این مورد خاص نیافتم چه اگر زندگی کردن و کار کردن در ایران اتهام باشد، هفتاد میلیون متهم حی و حاضر در ایران داریم.
قلبم درد گرفته است. حوصله ندارم اما لطفاً قبل از اینکه قلم بچرخانید و دهان باز کنید کمی تحقیق کنید. مسئولیت دارد حرف زدن و نوشتن. بی خود نیست که در همه اندیشه ها حرف و کلمه بار معنایی خاصی دارد.
در این نوشته نمی خواستم که خودم را منزه کنم. اما حالا که دوباره آن را میخوانم کمی خودخواهانه به نظرم رسید. به هر حال عذر تقصیر. حال خوبی ندارم. زندگیم را خرج کرده ام و در حالی راهی بازگشت به ایرانم که دیناری در کیسه نیست. نمی دانم چه باید بکنم. خدا رحم کند.
۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه
پایان یک رویا
امروز که برایتان می نویسم چند روزی از دریافت نامه وحشتناک پلیس نروژ گذشته است که مرا به جرم ایرانی بودن و سابقه کاریم محکوم به اخراج کرده اند. یک بار دیگر زمین و زمان دست در دست هم دادند تا من از صفر شروع کنم، کاری که به انجامش عادت دارم. دوستی میگفت تو بدشانس ترین بازنده دنیا هستی ولی خودم معتقدم من خوش شانس ترین آدمی هستم که سرش پر است از عقاید بزرگ. آیا کسی پیدا می شود که به مردی با عقاید باور نکردنی گوش فرا دهد.
ناراحتم، عصبانی هم همچنین اما ناامید هرگز. به دنیا آمده ام که جست خیز کنم پس ادامه خواهم داد.
دوم اکتبر 2009
آخرین روزهای زندگی در مدار 68 درجه شمالی
پی نوشت: دوباره باید از مرز رد شوم!!!!!
۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه
نروژیها دوباره قرمز را برگزیدند
۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه
نامه ای به برادر داغدارم
عزیز دلم، برادرم، پاره تنم
نمی دانم چند روز، ماه و شاید سال دیگر این نامه من را بخوانی اما اینها حرفهایی است که امروز می خواستم برایت بگویم اما گریه امانم نداد. می نویسم برایت پس همه را. نوشتنشان هم راحت نیست هرچند، وقتی شانه های آدم می لرزد و اشک صفحه مونیتور کامپیوتر را تار کرده است.
امروز به راستی روز وحشتناکی برای من بود. خبر را که شنیدم به یاد قد رشید و قامت استوارت افتادم که الان لابد خرد شده زیر بار گران این خبر لعنتی. به یاد چشمهای همیشه سرخت افتادم که الان حتماً خون می بارد از آن همه زیبایی مردانه اش. به یاد قلب کوچک و مهربانت که چگونه این همه مصیبت را در خود جای خواهد داد. تلفن که زدم به تو از صدای لرزانت قلبم از حرکت ایستاد. مرگ برای خودم آرزو کردم که نبینم خرد شدنت را. تو قرار بود عصای پدر پیرمان باشی و تکیه گاه برادرانت و الان می دانم که هر سوی را به یافتن مأمنی می کاوی. کاش پرواز آموخته بودم تا به سوی تو پر می کشیدم و زیر بالت را میگرفتم. کاش سخن گفتنم آمده بود وقتی زار زار گریه ات چهار ستون بدنم را لرزانده بود و تسلی داده بودم آن برادر عزیزم را. کاش پیشت بودم ....
هیچگاه پیشت نبودم، این را خودم خوب میدانم. همیشه این اختراع لعنتی گراهام بل بوده که من و تو را به هم پیوند داده. چه زمانی که تازه مردی شده بودی و هر جایی سرک می کشیدی تا زندگی را با کام خودت مزه کنی و اگر بودم کنارت چقدرحکماً راه و رسم زندگی به تو می آموختم و چه زمان درس خواندنت در آن غربت ماتم زده. همان جایی که قلبت را تسخیر کرده بود آن شاهزاده خانم قصه ها و تو را تا کنار ضامن آهو برده بود بارها و بارها، و من چه زود می فهمیدم که تو باز هوای خراسان نفس می کشی و پنجره طلا لمس می کنی وقتی به من زنگ میزدی. عطر دل انگیز شادی و رهایی را در هر بازدمت استشمام می کردم از میان سیم های خشن مسی خط تلفن که در برابر عشق بزرگ تو موم میشدند و احساس زندگی را در گوش من زمزمه میکردند و تو چه لطیف و شاعرانه سخن می گفتی از الهه زندگیت و من قدرت عشق را می دیدم که برادر عزیزم را تسخیر می کرد و چقدر کور بودم. چه ابلهانه برایت برنامه می ریختم و از عشق، کیمیایی که خود مسخرش بودم پرهیزت می دادم تا آن روز که تو خود بر من نهیب زدی که قدم در راه من پیش می روی و مظلومانه پرسیدی که از چه چیز گریزت می دهم.
همیشه آرزو داشتم روز وصلت خدمتگزار میهمانانت باشم و تو را با افتخار به همه نشان دهم که آن طفل کوچکی که خدا او را دوباره به من داده بود در خردسالی، آن برادری که همیشه حسرت داشتنش را داشته ام امروز شاه دامادی است برازنده و قلبها را از حرکت باز می دارد. نبودم اما آن روز که ضامن آهو قرار بود ناظر و ضامن پیوند مبارک تو باشد با لیلی مهربانت. مجنون شده بودی و باز چه مظلومانه از من تاریخ سفر به ایران می خواستی و من چه احمقانه همه دربها را به رویت بستم. تو آنجا تنها بودی و من اینجا غمگین.
امروز که شنیدم بالهای تازه عروس زیبایت پر پرواز در آورده اند و بسان پریان راه آسمانها را در پیش گرفته و تو برای سفر زندگی تنها مانده ای دوباره، باز حسرت کنار تو بودن قلبم را فشرد. بهرام عزیزم، نور چشمم، برادرکم کاش کنارت بودم تا برای گریه کردن شانه ای داشته باشی. کاش کنارت بودم تا من هم برای گریه کردن شانه ای می داشتم. امروز دوباره هر دویمان در تنهایی و دور از هم گریستیم، این بار اما هر دو خون می گریستیم.
۱۳۸۸ مرداد ۶, سهشنبه
ساعت پنج و سی و چهار دقيقه
"تقدیم به همه کسانی که طعم آزادی را با هیچ مطاعی عوض نمی کنند"
با عجله به ساعتش نگاه کرد و عدد پنج و سی و چهار دقیقه را برای لحظاتی به خاطر سپرد، بعد صدای وزوزی را شنید که به او نزدیک می شد و ناگهان انگار دکمه توقف دنیا را زده باشند. همه چیز متوقف شد فقط همان صدای لعنتی وزوز بود که داشت مغزش را می خورد و بنای قطع شدن هم نداشت. حالا تو گویی همه فرصتهای دنیا را به او داده بودند. زمان طولانی و کش دار شده بود. انگاری در ساعت پنج و سی و چهار دقیقه گیر کرده باشد، نمی دانست در این توقف اجباری در زمان، نیازی به نفس کشیدن هم دارد یا نه.
اگر خواهرش، مرضیه اینجا بود حتماً دوباره کولی بازی در می آورد و جیغ و داد راه می انداخت. اصلاً همیشه وقتی بازیشان به جاهای حساس و بزن بزن می رسید این دخترک لوس با ننر بازهایش همه چیز را خراب می کرد. حالا هم همون لحظه حساس بازی بود اما این بار خیلی واقعیتر. نکند مرضیه یادش برود که فردا قرار دندانپزشکی دارد. قرار او را که باید لغو کرد اما مرضیه وضع دندانهایش خیلی خراب است و خودش هم کم حواس، شاید سر قرار نرود. مادر را بگو که بیچاره چه قصه ای خواهد خورد. چه آرزوهایی برایش داشت. یادش افتاد نگاه گرم مادر را در آخرین دیدار و اینکه دست بر سرش کشیده بود. دلش می خواست همان جای سر خود را لمس کند. اما در زمان متوقف شده که نمی شود دست و پا را تکان داد. دید مادرش را که می خندد. خندید او هم. احساس بهتری داشت حالا که مادرش آمده بود برای دیدنش. چطور آمده این همه راه را؟ اصلاً کی به او خبر داده؟
ناگهان زمان به کار افتاد. اولش قدری کند بود ولی بعد عادی شد. حالا دوباره صدای جیغ و داد مردم بود که شنیده می شد. پیرمردی فریاد کشید "نفس کشید، برگشت". حالا چرا داد می زد. بعد دید که آسمان نزدیک شد. روی دست مردم بود. حس خوبی بود مثل وقتی که پدر خدابیامرزش در زمان بچگی با او بازی پرواز می کرد. حالا اگر مادر اینجا بود دوباره با آن چشمهای مهربانش چشم غره ای می رفت که آخه مادر جان پدرتون آمرزیده شده هست، چون برای خدا جون داده. خود مادر در خواب دیده بود که پدر با آن لباسهای سوراخ سوراخ در بهشت ایستاده. یاد اولین نمازی افتاد که کنار دست پدر خوانده بود و چقدر جایزه گرفته بود بعدش. اما اصلاً اونها در مقایسه با دوچرخه ای که بعد از اولین روزه اش گرفت چیزی نبود. دوباره خنده اش گرفت.
اولش فقط سوزش خفیفی بود که اصلاً هم آزار دهنده نبود. وقتی هم که در زمان گیر کرده بود، اصلاً دردی نداشت. اما حالا درد داشت فزونی می گرفت. نمی دانست چرا باید این جوری شود. حالا زمان داشت جبران مافات می کرد و با سرعت پیش می رفت. احساس فشردگی می کرد. انگار کسی دائم به جلو فشارش می داد در حالیکه در مقابلش دیوار بزرگی بود. زندانی شده بود باز هم در زمان. این بار بین زمان و تقدیر. زمان قصد داشت او را با سرعت جلو برد و تقدیر اما می خواست که زمان با سرعت او هماهنگ شود. زندانی شده بود. یادش افتاد که همیشه این حس لعنتی زندانی شدن را داشته است. بعدازظهرهای طولانی و گرمی را به خاطر آورد که باید کنار دست مادر یک ساعتی می خوابید و یا صبح های خنک و دلچسب بهاری که باید به معلم تاریخش گوش می داد تا بیاموزد که زورگویان و قلدران چقدر ستمگر بوده اند و چگونه ایرانیها همیشه برای آزادی جنگیده اند. حالا هم او آرزوی آزادی داشت.
دوباره زمان متوقف شد و اما این بار تقدیر به راه خود می رفت. احساس کرد دارد کشیده می شود. داشت کش می آمد درست مثل گربه ای که هر روز برایش سهمی از رزق خود را کنار می گذاشت. به کبوترها فکر کرد که فردا ظهر کسی برایشان دانه نخواهد پاشید. حتماً مادر خوشحال خواهد شد که از شر کثافتکاریهای آنها خلاص می شود. اگر مادرش اینجا بود شاید برایش آب قند درست میکرد. تشنه اش بود. هوس چند قطره ای آب داشت. صدای طبل و سنج در سرش لانه کرد و دستهای هزاران آدمی که بالا آمده بود. لباسهای سیاه و بوی گلاب. چشمهای خیس و مهربان حاج آقا که داشت بر سرش می کوبید. بوی عاشورا به مشامش خورد. چشم برگرداند، هااای پدر آمده بود. بوی گلاب می آمد. پدر تنها نبود. خیلی ها با او آمده بودند. خیلی کش آمده بود. درد عمیقی در جانش زوزه می کشید. آرزوی آزادی داشت. صدای طبل و سنج می آمد. بوی عاشورا را به وضوح استشمام می کرد. "یا حسین..." بر زبانش جاری شد.
حالا آزاد شده بود...
زمان و تقدیر دوباره هم آوا شدند. "یا حسین... یا حسین" صدای مردم بود که گوش کر می کرد. "آقا تمام کرده.. بیخود ندوید" صدای پیرمردی بود که از اول سعی داشت جای گلوله را محکم نگه دارد. "ببرینش اون طرف" همان پیرمرده فرمان داد یود و همه اطاعت کرده بودند. صدای مردم هر لحظه بیشتر می شد. بوی عاشورا می آمد.
۱۳۸۸ تیر ۱, دوشنبه
به چکاوک اما نتوان گفت مخوان
۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه
هفدهم ماه می، روز ملی نروژ
اگر در تاریخ حدود 630 سال به عقب برگردیم، نروژ را کشوری فقیر، ضعیف و ناتوان خواهیم یافت که به تازگی از کابوس سیاه طاعون فراگیر خلاص شده بود. در چنین وضعیت فلاکت باری نروژ و دانمارک به توافق رسیدند که دو کشور توسط یک حکومت مرکزی اداره شود. ابتدا قرار بود تساوی حقوق بین دو ملت برقرار باشد و نروژیان نیز در سرنوشت سرزمین خود دخالت داشته باشند. اما به تدریج این توافق کم رنگتر و کم رنگتر شد تا جایی که در سال 1536 نروژ رسماً بخشی از سرزمین دانمارک شد. البته دانمارکیهای باهوش حواسشان بود که باید در ازای این الحاق ذلت بار امتیازاتی به نروژیان مخصوصاً طبقه زمین دار نروژ اعطا نمایند. از این رو می بینیم که در آن روزگار اوضاع اقتصادی مالکان نروژی از همتایان دانمارکی خود به مراتب بهتر بوده است.
در جریان لشکرکشیهای تاریخی ناپلئون بناپارت، دانمارک به هواداری بناپارت به ظاهر پیروز درآمده بود. از این رو پس از شکست ناپلئون به دست متحدین، شورای تقسیم غنائم تصمیم می گیرد تا سرزمین نروژ را از دانمارک جدا کرده و به عنوان خسارت جنگی به سوئد تقدیم نماید. اما در همین زمان برخی از روشنفکران نروژی به این فکر می افتند که دوران ذلت این سرزمین تمام شده و اکنون زمان این فرا رسیده تا نروژ به یک کشور مستقل با قانون اساسی دموکراتیک تبدیل شود. پاره ای از آنها در قریه ایدزوول واقع در شمال اسلو گرد هم آمدند و سرانجام در هفدهم مای 1814 قانون اساسی نروژ را تصویب کردند. این قانون اساسی الهام گرفته از قانونهای اساسی و دموکراتیک فرانسه بعد از انقلاب و ایالات متحده آمریکا بود. نروژ رسماً اعلام استقلال کرد و قانون اساسی خود را منتشر نمود. اما پادشاه سوئد مایل به از دست دادن این سرزمین جدید نبود. به همین دلیل پس از کش و قوسهای فراوان لشکری را عازم نروژ فاقد نیروی نظامی کرد و شورشها سرکوب شد. اما نروژیان اجازه یافتند تا قانون اساسی خود را داشته باشند به این شرط که نماینده پادشاه سوئد بر آنها حکومت کند.
اکثر نروژیها از این دوران به تلخی یاد می کنند چون بر خلاف اتحاد با دانمارک، این اتحاد جدید به زور به آنها تحمیل شده بود. برخی از هنرمندان و شاعران با عشق به نروژ آزاد شروع به نگارش اشعار، داستانها و نقاشی تابلوهای زیبایی با مصادیق وطن دوستی و با تأسی از طبیعت و خصوصیات مردم نروژ کردند. در این میان اشعار هنریک ورگلاند و بیورنسیرن بیورنسن بیشترین تأثیر اجتماعی را داشته است. نماینده دولت سوئد و شخص پادشاه سوئد تلاش بسیاری برای سرکوب این هنرمندان به کار بردند اما هنر جاری شده آنها بسان جویباری کوچک رخنه عظیمی در سد قدرت سوئدیها به وجود آورد.
در 17 مای سال 1870 اولین راهپیمایی پسرکان مدرسه ای در نروژ با ایده بیورنسن انجام پذیرفت که منشاء حرکت بسیار بزرگی در سالهای بعد بود. حرکتهای آرام مردمی سرانجام در سال 1905 کار خود را به سرانجام رساند و نروژ رسماً استقلال خود را به دست آورد. اکنون نروژیان فقیر و ضعیف بعد از حدود ششصد سال مجدداً می توانستند با سربلندی نام سرزمینی را کنار اسم خود قرار دهند که به زودی تبدیل به یکی از قدرتهای اقتصادی تأثیرگذار جهان گشت و همه این رفاه و امنیت تنها در سایه دموکراسی و رعایت قانونی به دست آمده که نروژیها به آن افتخار می کنند.
هر سال در هفدهم ماه می در همه شهرها و روستاهای نروژ مردم با برپایی مراسمی که نقش اصلی آن را کودکان بر عهده دارند، به جهان نشان می دهند که روز ملی می تواند فارغ از سان نظامی و قدرتنمایی سلاحهای مخوف برگزار شود. هر سال در این روز قدرت واقعی و اصیل مردم به رخ دیکتاتورهای جهان کشیده میشود. روز ملی نروژ بی چون و چرا در اختیار کودکان است. مردم بسان سال نو بهترین لباسهای خود را بر تن کرده و در میدان اصلی شهر گرد هم می آیند. موزیک، بستنی و ساندویچ سوسیس به عنوان نماد نروژ ارکان اصلی این گردهم آیی است. به یک مقام رسمی اجازه داده می شود حدود 10 دقیقه سخنرانی کند و نه بیشتر. در این روز بیشتر مردم ترجیح می دهند با لباسهای محلی و به سبک قدیم خود را بیارایند. بوناد که نام لباس محلی نروژیها است در چند روز قبل از 17 مای تبدیل به کالای اصلی فروشگاه ها می شود.
در یک کلام می توان گفت که روز ملی نروژ روز جشن ملی است. همه شادند و جشن می گیرند. پرچم نروژ در هر خانه ای برافراشته و در دست هر کودکی دیده می شود. روز ملی نروژ روز تصویب قانون اساسی این کشور است.
۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۵, جمعه
شرایط زندگی روزمره در نروژ
زندگی کردن در نروژ مانند هر کشور دیگری ویژگیهای خاص خود را دارد که قصد دارم در طی چند نوشته برایتان تشریج کنم. البته ناگفته پیداست که تمامی مطالب محصول تجربه های شخصی من در این کشور شمالی است . این نوشته ها از آنجا که از قلم یک دانشجوی ساکن نروژ به تحریر درآمده شاید بیشتر به درد دانشجویان آینده بخورد و برای کسانی که به قصد تفریح راهی سرزمینهای شمالی اروپا می شوند، کاربرد نداشته باشد.
قبل از هر چیز به یاد داشته باشید که سیستم آموزش زبان در نروژ بسیار کارآمد است، به گونه ای که تقزیباً همه مردم در حد نیازمندیهای شما قادر به انجام یک مکالمه ساده انگلیسی هستند. اگر خواستید سوالی از یک پسر بچه 14 یا 15 ساله بپرسید همچین با اعتماد به نفس دانش انگلیسی خود را بیرون نریزید چون حتماً اون کوچولوی مو بور از شما بهتر انگلیسی صحبت میکند. اما اگر به عنوان دانشجو قصد اقامت در نروژ را دارید، اکیداً توصیه میکنم قبل از آمدن چهار تا کلمه نروژی یاد بگیرید. وقتی با یک نروژی نیم ساعت انگلیسی حرف زدید، در پایان که بگویید "توسن تاک"، یعنی خیلی ممنون و یا "ها دٍ"، یعنی خداحافظ نیشش تا بناگوش باز میشه و کلاً همه چیز عوض میشه. من قبل از آمدن در کلاسهای مقدماتی زبان شرکت کرده بودم و این موضوع خیلی به من کمک کرد.
خرید در اینجا هم شرایط خاص خودش را دارد. اول از همه چیزی به نام قیمت ثابت اصلاً و ابداً معنی ندارد. هیچ وقت و هیچ وقت و ابداً و اصلاً و اگر جرأت دارید وقتی حراجی در کار نیست خرید کنید. همه عواقب این کار به عهده شخص خودتان است و مخصوصاً سوختگی وجشتناک در بعضی مواضع خاص و در آینده نزدیک وقتی که شعاع دلپذیر حراج تشعشع گرم خود را بر روی همان فروشگاهی که شما خدای نکرده در فصل معمولی از آنجا خرید کرده اید، پخش نماید. در نروژ قیمتها نسبت به ایران سرسام آور زیاد است. البته اگر در ایران اهل خرج و برج و از این جور حرفها بودید اصلاً عین خیالتان نباشد. لباس و لوازم منزل را می توان معطل حراج کرد اما با غذا چه کار باید کرد.
در نروژ مغازه حسن آقا و سوپر سر کوچه و از این حرفها خبری نیست. البته نه این که اصلاً نباشد اما مردم احتیاجات روزانه خود را غالباً از سوپرمارکتهای زنجیره ای تهیه می کنند. پس خوب است که از الان با اسامی REMA 1000، RIMI، ICA، KIWI، Coop و Meny آشنا شوید. امکان دارد در شهری که شما زندگی و تحصیل میکنید همه این فروشگاه ها وجود نداشته باشد. در وب سایت همه این فروشگاه های زنجیره ای قسمتی وجود دارد که آدرس فروشگاه ها را از آنجا می توانید دریافت کنید. اما باز هم صبر کنید!!! قیمتها در نروژ ثابت نیست. یادتان هست قبلاً این را گفته بودم. برای مثال شما میتوانید یک بسته پنیر با مارک مشابه، تاریخ مصرف مشابه و مزه مشابه را از این فروشگاه ها با قیمتهای غیر متشابه خرید نمایید. فروشگاه محبوب من REMA 1000 است. تقریباً ارزانترین ها در آنجا بافت می شود. این فروشگاه محصولاتی با مارک landlord عرضه میکند که کیفیت مناسب و قابل قبولی داشته و بسیار ارزان هستند. البته در Coop هم محصولاتی با مارک Xtray (اسم این یکی را زیاد مطمئن نیستم)و در فروشگاه های RIMI و ICA محصولاتی با مارک euro shopper به همین منوال عرضه می گردد. شما می توانید از کف ریش تراشی تا برنج را با این مارکها پیدا کنید. قیمتها بین 10 درصد تا 50 درصد کمتر هستند. برخی از محصولات کیفیت خوبی ندارند، بنابراین توصیه میکنم زیاد هم ذوق زده نشوید و پول خود را حرام نفرمایید.
موضوع وحشتناک دیگر این که همه اطلاعات روی بسته بندیها به زبان شیرین نروژی بوده و بنابراین زیاد برای خواندن آنها خود را به زحمت نیاندازید. توصیه میکنم با استفاده از مترجم گوگل لعات حساسی مانند گوشت خوک و مرغ و بوقلمون و غیره را حتماً به زبان نروژی پیدا کرده و یادداشت فرمایید تا بعداً مثل یکی از دوستان نماز خوان آفریقایی ما دستگیرتان نشود که سه ماه تمام گوشت چرخ کرده خوک را به جای گوشت چرخ کرده مرغ نوش جان فرموده اید و برای همه از مزه و طعم دلپذیر مرغهای نروژی هم تعریف کرده اید. اما قیمتهای بعضی اقلام برای اینکه قدری حساب و کتاب هم دستتان باشد. همه این اقلام از REMA 1000 قابل تهیه است.
5 کیلو برنج 45 کرون نروژ
یک پاکت یک لیتری شیر 13 کرون نروژ
یک بسته 12 تایی تخم مرغ 32 کرون نروژ
نان به اسم kneipbrød (ارزانترین نان موجود) 5 کرون نروژ
سایر نانها به طور متوسط 20 کرون نروژ
ماست کوچک 14 کرون نروژ
مربا در ظروف پلاستیکی یک کیلویی از 14 کرون نروژ تا 28 کرون نروژ
پنیر خامه ای فیلادلفیا 20 کرون نروژ
گوشت چرخ کرده گوساله، بسته 400 گرمی 24 کرون نروژ
گوشت چرخ کرده مرغ، بسته 400 گرمی 20 کرون نروژ
گوشت گوسفند به طور متوسط برای هر کیلوگرم 110 کرون نروژ
گوشت گوساله به طور متوسط برای هر کیلوگرم 150 کرون نروژ
فیله مرغ به طور متوسط برای هر کیلوگرم 100 کرون نروژ
آب میوه به طور متوسط برای هر لیتر 12 کرون نروژ
نوشابه کوکاکولا یک بطری یک و نیم لیتری بین 11 کرون نروژ تا 20 کرون نروژ. بسته به حراج و بسته بندی دارد.
میوه اعم از سیب، پرتغال، انگور و گلابی به طور متوسط کیلویی 20 کرون نروژ و بالاتر. در حراجها تا کیلویی 5 کرون هم خربداری شده است!!!!
چای یک بسته 250 گرمی 30 کرون نروژ
کاهو در اینجا به شکل کلم پیچ و کلم پیچ به شکل کاهو است!! لطفاً اشتباه نکنید. در هر صورت کاهو هر دانه بین 15 تا 30 کرون نروژ بسته به فصل
هویج از کیلویی 10 کرون نروژ تا 30 کرون نروژ
روعن مایع مخصوص غذا، یک و نیم لیتر؛ 25 کرون نروژ
شکر بسته یک کیلویی، 13 کرون نروژ
خوب به طور متوسط خودتان را برای جدود 1500 کرون نروژ در هر ماه برای هر نفر آماده کنید. البته این موضوع خیلی به شخصیت شکم آدمها هم ربط داره. یک دوست ایرانی دارم که با ماهی 500 کرون نروژ روزگار سر میکنه و هنوز هم دچار سوء تغذیه نشده است. در موقع خرید نوشابه و هر چیز دیگری که قوطی و یا بطری دارد به علامت Pant روی آن توجه کنید. این علامت یعنی اینکه اگر قوطی را مثل بچه آدم بشورید و پس بیارید بین یک تا دو و نیم کرون به شما برگردانده می شود. در همه فروشگاه ها دستگاه Pant در ورودی مغازه نصب شده است. اگر دفعه اولتان هست از متصدی فروشگاه کمک بگیرید. شما میتوانید پول Pant را به صلیب سرخ هم اهداء نمایید.
خوب حالا که شکمتان سیر شده حتماً یاد وطن کرده اید و مثلاً دلتان لک زده برای آبلیموی اعلای یک و یک و یا حلوا ارده برای صبحانه. اصلاً احتیاجی نیست که خوتان را برای مامانتون در ایران لوس کنید تا اون بیچاره از سرزمین مادری برای شازده خودش هوسونه بفرسته. تقریباً در همه شهرها، فروشگاه های شرقی با اسامی متفاوتی یافت می شود. کافی است از اولین نفر دم دستتان سراغ یک فروشگاه عربی و یا پاکستانی را بگیرید. اون جا از شیر مرغ تا جون آدمیزاد برای همه غریبان دور از وطن از مصر گرفته تا چین پیدا می شود. خوب البته باید یک کمی در پول خرج کردن جنتلمن باشید و دائماً قیمت یک شیشه آبلیمو را با ایران مقایسه نکنید.
نروژ یعنی سرزمینی که می شود همه کار با اینترنت کرد. پس قبل از هر کاری خوب از خجالت گوگل عزیز در بیایید. در ضمن نروژ سرزمین آگهی های تبلیعاتی هم هست. خوب تبلیغات فروشگاه های مختلف را رصد کنید تا یک وقت خدای نکرده چیزی از دستتان در نرود که غفلت موجب پشیمانی است. می توانید با مراجعه به وب سایت فروشگاه های نامبرده بخواهید که مجلات تبلیغی خود را برای شما ایمیل نمایند. در آن صورت اطلاعات را سریعتر و بهتر دریافت خواهید کرد.
اما در مورد آب خوردن اصلاض نگران نباشید. تا جایی که من می دانم آب لوله کشی همه شهرهای نروژ قابل نوشیدن است. عموماً عالی و خنک ، فقط لیوانتان را پر کنید و نوش جان فرمایید. سراسر نروژ پوشیده از کوه است و بنابراین همه جا آب خالص و پاک جاری از کوهستان در دسترس می باشد.
زباله اما در اینجا داستانی دارد. تفکیک زباله بخش زیبایی از زندگی روزانه نروژیها است. زباله ها عموماً به چهار دسته مواد غذایی که باید در نایلونهای ویژه قابل تحزیه ریخته شود، کاغذ، شیشه و فلز و در نهایت سایر زباله ها که سوزانده شده و از آن برق به دست می آورند. زباله های الکتریکی و شیمیایی خطرناک مثل باطری را باید در فروشگاه ها تحویل دهید. قبل از دور ریختن زباله خوب است از یک دوست و یا مسئول ساختمانتان قوانین مربوط به آن را سوال فرمایید.
۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه
سفر يک روزه به سوئد
۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۰, پنجشنبه
فتوغرافهای ملوکانه
چند روزی است که میل ملوکانه ما اراده فرموده بود چند خطی قلمی فرماییم، اما رخوت بهاری بر ما مستولی گشته است این روزها و کسالت بر اراده ملوکانه امان غلبه کرد. پس میل فرمودیم تعدادی از جدیدترین فتوغرافهای خود را که با موبایل سلطنتی خودمان برداشته ایم جهت رفاه رعایای سرزمین پادشاهی صفر و یک به این دنیای مجنون مجازی هبه نماییم. باشد که آیندگان همیشه این بزرگواری ملوکانه ما را به یاد داشته باشند.
ضل السلطان همایونی از املاک شاهنشاهی واقع در شهرستان نارویک
اولین نشانه های بهار در نارویک با دو ماه تأخیر
پرواز یک چترباز بر فراز نارویک گرم. امروز هوا اینجا به حد خفه کننده ای گرم شده
بود. تقریباً 10 درجه سانتیگراد
مرکب سلطنتی مبارک در ساعت 10 شب. خورشید خانم دقیقا 5 دقیقه پیش رفت پشت کوه
۱۳۸۸ فروردین ۲۹, شنبه
Jorden i år 2100
۱۳۸۸ فروردین ۲۵, سهشنبه
گرداب
۱۳۸۸ فروردین ۲۳, یکشنبه
دایره قطبی
برای دهمین بار ساعت را از شبنم پرسیدم و دوباره به محاسبات ساده خودم روی دفترچه راهنمای پرواز هواپیمایی نروژین نگاهی گذرا انداختم. کمتر از دو تا سه دقیقه دیگر به رویداد بزرگ گذر باقی مانده بود. با غرور و خنده عمیقی که بر لب داشتم به مسافران هواپیما نگاهی انداختم. انگار نه انگار که تحولی در پیش بود. بعضی ها چرت می زدند و بعضی ها گپ زدن را ترجیح داده بودند.
می خواستم یک بار دیگر ساعت را بپرسم اما شرم مانعم شد. این عادت بد ساعت به دست نکردن را باید از سر بیاندازم. شروع کردم به شمارش معکوس ثانیه ها. خوب تا چند ثانیه دیگر رخ خواهد داد. با احتیاط و طوری که مزاحم مسافر کنار پنجره نشوم، سرک کشیدم و به جلو جایی که گذر آنجا باید رخ می داد، نگاهی انداختم. اما تا جایی که چشم کار می کرد آسمان همان رنگ بود. آهان همین حالا. رد شدیم دیگر. اما نه تکانی نه سر و صدایی ونه احساس شادی و یا غمی در چهره مسافران. به آرامی نجوا کردم "رد شدیم. حالا در دایره قطبی هستیم. به قطب شمال خوش آمدید."
چند دقیقه بعد غول قرمز آهنی ما در فرودگاه اونس آرام گرفت. از درب هواپیما که بیرون آمدم برای اولین بار نسیم سرد قطبی را تجربه کردم. نسیمی سرد در میانه تابستان که نوید زندگی دیگری برای من به ارمغان آورده بود. دوباره با خود زمزه کردم "به قطب شمال خوش آمدی."
۱۳۸۸ فروردین ۷, جمعه
عجایب چندگانه ممالک غیر اسلامی (1)
در بدو ورود به کشورهای اروپایی اولین چیزی که شما غافلگیر خواهد کرد قیمتهای سرسام آوری است که تا چند وقتی به شکل یک ماشین حساب گنده پشمالو شبها به سراعتان می آید. البته ناگفته پیداست که ماشین حساب نامبرده فقط عمل ضرب را انجام میدهد. البته به تدریج سردی خاک کار خود را میکند و آدم یادش می رود که از چه سرزمین گل و بلبلی آمده است. مخصوصاً اگر بروید سر کار. حقوقها آنقدر وحشتناک زیاد است که من واقعا نمی دانم اینها چه جوری خرجش میکنند. به همین دلیل هم است که دومین اعجوبه سرزمینهای غربی سر از خاک بیرون می آورد و موجبات در آمدن دو عدد شاخ زیبا را بر فرق سر شما محیا می کند.
اینجا یک نفر به تنهایی کار 18 نفر را در ایران انجام میدهد. البته اصلاً خیالات به سرتان نزند که این بندگان سفبد و موبور خداوند بلانسبت بعضی چهارپایان مثل چی کار میکنند. نه اصلا از این خبرها نیست ولی کاری هم روز زمین نمیماند. دیگه عقل من نمیرسه که چه میشه مثلاً که اینجوری میشه. برای مثال دپارتمان امور بین الملل دانشگاه ما در نارویک دارای تعداد یک فقره کارمند است. ایشان مدیر کل، رئیس دفتر، منشی، کارمند بایگانی، کارشناس امور بین الملل و خلاصه هر چی که لازمه تا کار پیش بره هستند. خودش برای خودش قهوه میریزه، اتاقشو مرتب میکنه، نامه هاشو تایپ میکنه، جواب همه تلفنهاشو میده، در جلسات مدیریتی دانشگاه شرکت میکنه، تصمیم میگیره، ماهی دوبار میره اسلو تا با سازمان مهاجرت و اتباع بیگانه و همچنین وزارت علوم جلسه بزاره و هزار تا کار دیگر. البته ساعت یازده و نیم میره با سگش قدم میزنه و ساعت چهار هم میره ورزش میکنه. تنها زندگی میکنه و ساعت پنج که میره خونه باید میدداگ (شام نهار) درست کنه و در انتها اینکه ایشون ناقابل شصت تا زمستان قطبی را تا حالا تجربه کرده اند. مثال دیگری در این زمینه اتوبوسهای مسافربری بین شهری اینجا است. اینجا از ترمینالهای مسافربری عریض و طویل با صدها نقر پرسنل و غیره و غیره خبری نیست. یک راننده که خوب حتماً باید باشه. ایشون خودش بلیط میفروشه، اتوبوس را تمیز میکنه، اطلاعات مسیر را میده و هزار جور خدمات دیگر. بنابراین از دفاتر فروش بلیط و شاگرد راننده و این طور چیزها خبری نیست. در عوض این آقای راننده با حقوقی که میگیره میتونه به راحتی فکر کنه تعطیلات را بره اسپانیا و یا این بار جزایر هاوایی را انتخاب کنه.
سومین موجود عجیب این شهر پلیسها هستند. ما دو ماهی میشد که آمده بودیم نروژ ولی هنوز پلیس ندیده بودیم. یک روز یک کاری داشتم به من گفتند باید بری اداره پلیس. خلاصه تب کردم، لرز کردم، عرق ریختم و با دست و پای لرزان راهی اداره ای شدم که همیشه خاطره ای ترس آلود ار آنجا داشتم. اداره پلیس شهر نارویک در طبقه سوم یک ساختمان پنج طبقه قرار دارد. درب را باز کردم و با سلام و صلوات وارد شدم. نه نه اینجا که نمیتونه اداره پلیس باشه. دیوارهایی به رنگ روشن. میز و صندلیهای انتظار تمیز و شیک به رنگهای شاد و متنوع. پرده های خوشگلی که روی پنجره نصب شده بودند و خلاصه بیشتر شبیه یک خانه زیبا بود که خانم با سلیقه ای آن را تزئین کرده باشد. شک نداشتم که آدرس درست بود. جلوتر رفتم و به خانمی که پشت میز نشسته بود سلام کردم. از لباس فرم خبری نبود. خیلی ساده و معمولی با لباسی که میشد تن همه زنهای شیک پوش شهر دید. در شهر اما اصلا از پلیس خبری نیست. برای من که از شهر پلیسها و نیروهای انتظامی آمده بودم این موضوع واقعاً تعجب برانگیز بود. اینجا به مردم اعتماد کامل میشود اممممممما اگر یک روزی بفهمند از اعتمادشون سوء استفاده شده دیگه بهتره خودت با زبان خوش بار و بندیلت را جمع کنی و بری یک چزیره ای برای خودت پیدا کنی. چند روز پیش شوهر یکی از همکلاسیهای من را به جرم راندن با سرعت 67 کیلومتر در منطقه ای که حداکثر سرعت 50 کیلومتر بوده دستگیر کردند. مجازات : 26 روز زندان و یا پرداخت 20000 کرون نروژ یعنی به عبارت مبلغ ناقابل 4 میلیون تومان تمام. در ضمن ایشان باید یک دوره کلاس با خرج خودش بگذرونه و تا دو ماه هم نمیتونه رانندگی کنه.
چهارمین موجود افسانه ای این سرزمین یخ زده نشنیدن صدای عزیز و دوست داشتنی بوق اتومبیل است. ببینین چه خبره که وقتی یک روز همسایه عراقی ما بوق زد من و شبنم پریدیم لب پنجره ببینیم چه خبر شده . اینجا اگر شما وسط جاده اصلی بایستید همه اتومبیلها توقف میکنند و صبر تا شما از خر معروف و بیچاره شیطان بیاین پایین و از خیابان رد شین برین. روزهای اولی که ما آمده بودیم موقع رد شدن از خیابان منظره قشنگی پیش می آمد. به محض اینکه در کنار خط عابر پیاده شما با زاویه نود درجه نسبت به خیابان قرار بگیرید، همه اتومبیلها متوقف می شوند تا شما رد شوید. حالا این وسط ما آدمهای تازه از تهرون آمده هم از ترس صبر میکردیم تا ماشینها رد شوند. خلاصه چند ثانیه ای طول می کشید تا دوزاری ما جا بیافته که حق و این جور چیزها یعنی چه. و این وسط خیابان بود که بند آمده بود و ما بودیم که هاج و واج به اینها نگاه میکردیم.
حالا فعلاً اینها را داشته باشین تا بعداً بقیه عجایب چندگانه ممالک عیر اسلامی را براتون تغریف کنم.
۱۳۸۷ اسفند ۳۰, جمعه
آغاز سال 1388 خورشیدی
کوتاه، مختصر و مفید بگم: سال نو مبارک
امسال سال نوی عجیبی را اینجا آغاز کردیم. برف که خوب طبیعی بباره. 6 ماهه که برف می باره. من هم که ساعت 11 صبح زدم بیرون تا ماشینم را ببرم تعمیرگاه و وسط راه گرفتار این ابوطیاره شدم، چون خاموش شد یکهویی و دیگر روشن نشد و باقی قضایا. بنابراین امسال سال نو را در حالی آغاز کردیم که من و شبنم نه تنها دور از خانواده گرممون بودیم بلکه پیش هم هم نبودیم. خلاصه خدا به خیر بگذرونه امسال رو.
اما همیشه باید نیمه پر لیوان را دید. ما هم نشستیم و هر چی نگاه کردیم تا چند قطره ای آب ته این لیوان ببینیم و مثبت اندیش بشیم دیدیم نه اصلاً خبری نیست. این بود که ناگهان دست امدادهای غیبی از راه رسید و یک پارچ آب ریخت تو لیوان ما و ما دیگر الان خیلی به آینده و امسال نگاه مثبتی داریم انشاالله.
حالا هم که دارم این متن را مینویسم، شبنم خانم مشغول تهیه ناهار روز عید هستند و بوی ماهی و سبزی پلو همه جا پیچیده. البته ما اینجا به رسم نروژی ها روزی دو وعده غذا می خوریم که عبارتند از صبجانه و "ناهارشام" که به نروژی بهش میگن میدداگ(Middag). بفرمایید سبزی پلو با ماهی.
دوباره سال نو مبارک و برای همتون روزهای خوب و گرمی آرزو میکنم.
۱۳۸۷ اسفند ۳, شنبه
مرز
انسان به تمام معنی موجود شگفت انگیزی است و به نظر من کسی که این خط قرمز را اختراع کرده از همه شگفت انگیزتر بوده است. ببین این خط عجیب چگونه می تواند همه چیز تو را با گذر از خود عوض کند. وقتی در انتظار عبور از آن ایستاده ای می توانی به آسمان آن سوی خط فکر کنی و به چمن هایی که حتماً شاداب تر و زیباترند. درختهایی با سایه های خنکتر، مردمی مهربانتر و شادتر، غذاهای لذیذتر و احترام بیشتر. احساس پرنده ای را داری که صاحبت قصد باز کردن درب قفست را دارد. اصلاً به این موضوع فکر نمیکنی که شاید این درب به قفس دیگری راه داشته باشد. رفتن زیبا است و ذات تغییر دلپذیر. چگونه می شود دنیا را، با این خط شگفت انگیز چنین هوشمندانه تقسیم کرد. اگر آن طرف خط باشی چنین است و چنان و اگر این طرف باشی همه چیز می تواند صورت دیگری به خود بگیرد.
حدود 5 نفر دیگر به من باقی مانده بود. صدای همهمه مردم در سالن کوچک اما تمیز کنترل گذرنامه فرودگاه یوتبر (گوتنبرگ) دلهره من را چند برابر کرده بود. به خط قرمزی نگاه می کردم که هر لحظه به من نزدیکتر می شد. همواره و در همه عمرم از این خط قرمز لعنتی واهمه داشته ام. مثل مرگ می ماند که نمیدانی در آن طرفش چه انتظارت را می کشد. اگر به من اجازه عبور ندهند چه؟
اولین باری که با مفهوم مرز آشنا شدم را درست به خاطر ندارم. خاطره من محدود به صحنه مبهمی از شیروانیهای قرمز رنگی است که پدرم به من نشان می داد. آنجا سرزمین دیگری بود با مردمی دیگر. آن زمان آنجا هنوز شوروی نامیده میشد. نمیدانستم آنها چگونه شمایلی دارند و چه می خورند. البته همیشه این پرسش که چه می خورند برای من از همه چیز مهمتر بوده است. دلیلش را شاید باید در اضافه وزن همیشگی من جستجو کنید. بار دوم مرز را در آستارا دیدم. نوروز بود و ما به سفری نوروزی در آستارا رفته بودیم. حس خوب آنطرف بودن، قلبم را به تپش درآورده بود. تا آن روز پایم را از سرزمین مادری بیرون نگذاشته بودم. اما امروز که پشت خط فرمز مرز سوئد ایستاده ام بارها و بارها از مرز رد شده ام ولی هنوز همان حس روز اول را دارم. احساس خوب تغییر و رهاشدگی. شاید آنطرف بتوان زندگی نویی آغاز کزد که دور از درد و رنج باشد. مرز زمینی داستانی دارد و مرز فرودگاهی داستانی دیگر. در عبور از مرز زمینی از سرزمینی وارد سرزمین دیگری میشوی. همه چیز مطابق قوانین فیزیک درست است. اما مرز فرودگاهی یعنی گذر از هیچ جا به جایی. در جایی ایستاده بودم که نه سوئد بود و نه ایران و نه هیچ کشور دیگری. حس عجیبی مثل اینکه به مریخ رفته باشی.
نفر بعدی من بودم. شبنم در حال عبور از خط کذایی بود. حالا باید می رفتم. نفسم را در سینه حبس کردم و با قدمهایی لرزان پیش رفتم. اگر نتوانم رد شوم چه؟ شبنم بیچاره تک و تنها در دنیای آن طرف این خط قرمز حتماً غصه خواهد خورد از تنهایی. مدارکم را تحویل دادم و با نگرانی به آن سوی خط نگریستم. خدای من آن طرف چه زیباتر بود. این طرف بودن برایم مثل یک تحقیر بود، مثل یک لکه ننگ که باید زودتر پاکش میکردم. اگر راهم ندادند التماس میکنم، داد می زنم، شکایت میکنم، نه نه ... تهدید میکنم، میگویم خودم را خواهم کشت، شاید سکوت بهتر باشد و چشمهای اشکبار.... حتماً دلشان به رحم خواهد آمد و کاری برایم خواهند کرد. خانم پلیس داشت مدارکم را بررسی میکرد. خشک و عبوس. اصلاً نمی شد از چهره اش حدس زد که چه خیالی در ذهن دارد. به من نگاه کرد. خنده ای مصنوعی و زورکی بر چهره ام نشاندم. سرش را دوباره فرو کرد در پاسپورتم. سوالی کرد و پاسخی شنید و دستش را با یک مهر بالا برد. به نظرم همه چیز داشت با دور کند پخش می شد. به آدمهای خوشبخت آن طرف نگاه کردم. دست پلیس پیر به آرامی داشت پایین می آمد. یعنی این مهر چه معنی و مفهومی دارد؟ خدا کند این هم مثل آن خط لعنتی قرمز نباشد. هوا سنگین شده بود و نفس کشیدن سخت. دلم می خواست بدوم و از خط قرمز رد شوم تا از هوای تازه آن طرف ریه های مشتاقم را پر کنم. دست پلیس با صدای وحشتناک و کش داری بر پاسپورتم خورد. لعنتی چرا دستت را بر نمیداری؟ .
سرش را آرام و با طمانینه به بالا آورد. تعجب کردم چون خنده ای بر چهره داشت. "به سوئد خوش آمدید، اقامت خوبی داشته باشید." باورم نمیشد، خدای من، حالا من هم آن طرفی بودم. با تمام وجودم از او تشکر کردم. ذوق زده شده بودم. سند افتخار دیگری در دستم بود. برای یک بار دیگر می توانستم از نو شروع کنم. در سرزمین جدیدی که حتماً آسمان آبی تری داشت. به سمت خط قرمز یورش بردم. می دویدم . درست مثل خط پایان یک مسابقه دوی چند هزار متری بود. از عمق وجودم می خندیدم و به شبنم نگاه می کردم. پاسپورت را در هوا تکان دادم و از خط گذشتم. هوای تازه... دلم خنک شد.
(ششم مرداد 1387)
۱۳۸۷ بهمن ۲۷, یکشنبه
پرواز
صدای میهماندار پرواز هفتگی ایران ایر از تهران به گوتنبرگ (و یا آن جور که سوئدیها می گویند یوتبر) که داشت با انگلیسی افتضاحی دربهای خروج اضطراری هواپیما را معرفی می کرد، افکار مرا دوباره پریشان کرد. این دیگر خیلی واقعی تر از کابوسهای چند ماه اخیر بود و من رسماً داشتم ترک وطن می کردم. قلبم فشرده شد و به وضوح صدای شکستن و پاره شدن ریشه های عمیقی را شنیدم که مرا به خاک عزیزی وصل کرده بود.
همیشه تصورم از شنیدن چنین حرفهایی یک نوع فیلم بازی کردن بود، ولی آن دوشنبه کذایی در صبحگاهان نه چندان خنک یک تابستان داغ و در فرودگاه امام به همه خنده های موذیانه خودم در قبل لعنت فرستادم. چشمهای پر اشک مادرم و سفارش های تا لحظه آخرش برای اینکه خودم را خوب بپوشانم برای من که همین چند روز پیش مرز 35 سالگی را درنوردیده بودم ملغمه عجیبی از خنده و گریه را به ارمغان آورده بود. اشکم سرازیر شد، اما آن مرد خشن درونی تندی اشکهایم را پاک کرد و به یادم آورد که مرد گریه نمی کنه، مخصوصاً اگر همسر غمگینش کنارش نشسته باشد.
داشتم سعی می کردم کلماتی برای دلداری همسرم شبنم پیدا کنم که غرش موتورهای هواپیما آن ترس قدیمی از پرواز را به سراغم آورد. پنجه هایم به دسته صندلی قفل شد و با همه توانم سرم را به پشتی صندلی فشار دادم. همه معادلات پرواز و ضرایب ایمنی ساخت هواپیما که لامصب همیشه حدود یک در نظر گرفته می شود به سرعت از جلوی چشمانم گذشتند. روزهای کارآموزی در آشیانه تعمیرات ایران ایر را به خاطر آوردم و تا آخر باند به آن پوسته نازک فلزی فکر کردم که الان مثلاً قرار بود از من محافظت کند. یاد دکتر ابراهیم زاده افتادم و درس طراحی بدنه سازه های هوایی و آن پیچ های کوچکی که الان این موتور عظیم کنار گوش من را به آن بال لرزان و پر کاهی وصل کرده بود. فشار خونم به وضوح بالا رفته بود و عرق سردی بر بدنم نشسته بود. ماهیچه هایم را تا جایی که می شد منقبض کردم و یک بار دیگر تمام حرفهای میهماندار هواپیما درباره درب های خروج را در ذهنم دوره کردم.
ناگهان به یاد شبنم افتادم. احساس گناه عمیقی به سراغم آمد. در تمام لحظاتی که داشتم خودم را برای یک نجات هوشمندانه در اثر سقوط احتمالی هواپیما آماده می کردم به کل از یاد برده بودم که باید نقشه را برای دو نفر طراحی کنم. به آرامی و با شرمندگی عضلات منقبض گردنم را به سمتش گردانم و در همان لحظه دایره فوت پس از دعای او به سمت من رسید و هوای معنوی آرامش بخشی را بر صورتم پاشید. او داشت یک سفر امن و خوش برای همه آرزو میکرد و دعایش را به رسم سنت بر همه فوت می کرد.
آرامش عجیبی با آن نسیم معطر بر من مستولی گردید و در همان لحظه چرخهای غول آهنی سفید رنگ ما از زمین کنده شد. حس خوب پرواز و رها شدگی من را در خلسه بی نظیری فرو برد. شل شدم و در صندلی نرم خود فرو رفتم. بی اختیار زمزمه کردم خداحافظ. خداحافظ تهران شلوغ، پر سرو صدا، دودآلود و بد بوی من. خداحافظ ترافیک وحشتناک صبحگاهی، خداحافظ استرس، خداحافظ آقای ویرگول، خداحافظ اخبار دروغ بیست و سی که همیشه سر من را به درد می آوردی، خداحافظ رنوی خاکستری چابکم، خداحافظ مادر عزیزم، پدر خوبم و خواهرها و برادرهای وصله جانم، خداحافظ سرزمین پارسایان.
مادرم در آخرین لحظه در جواب من که گفته بودم گریه نکن سال دیگه میام میبینمت گفت نمی دانم واالله که تا سال دیگه زندم باشم و من را آتش زده بود. خدایا همه را به دست تو می سپارم تا تقدیرت چه باشد.
خوابم گرفته بود و اوج گرفتن هواپیما من را با خود به آسمان می برد. حس خوب از نو شروع کردن و تولد دوباره را داشتم. سلام بر زبانم جاری شد. سلام به زندگی جدید، سرزمین جدید و مردم جدید. سلام به غرب. صدای شکستن آخرین ریشه را شنیدم.
(ششم مرداد 1387)