۱۳۸۸ فروردین ۷, جمعه

عجایب چندگانه ممالک غیر اسلامی (1)

در بدو ورود به کشورهای اروپایی اولین چیزی که شما غافلگیر خواهد کرد قیمتهای سرسام آوری است که تا چند وقتی به شکل یک ماشین حساب گنده پشمالو شبها به سراعتان می آید. البته ناگفته پیداست که ماشین حساب نامبرده فقط عمل ضرب را انجام میدهد. البته به تدریج سردی خاک کار خود را میکند و آدم یادش می رود که از چه سرزمین گل و بلبلی آمده است. مخصوصاً اگر بروید سر کار. حقوقها آنقدر وحشتناک زیاد است که من واقعا نمی دانم اینها چه جوری خرجش میکنند. به همین دلیل هم است که دومین اعجوبه سرزمینهای غربی سر از خاک بیرون می آورد و موجبات در آمدن دو عدد شاخ زیبا را بر فرق سر شما محیا می کند.

اینجا یک نفر به تنهایی کار 18 نفر را در ایران انجام میدهد. البته اصلاً خیالات به سرتان نزند که این بندگان سفبد و موبور خداوند بلانسبت بعضی چهارپایان مثل چی کار میکنند. نه اصلا از این خبرها نیست ولی کاری هم روز زمین نمیماند. دیگه عقل من نمیرسه که چه میشه مثلاً که اینجوری میشه. برای مثال دپارتمان امور بین الملل دانشگاه ما در نارویک دارای تعداد یک فقره کارمند است. ایشان مدیر کل، رئیس دفتر، منشی، کارمند بایگانی، کارشناس امور بین الملل و خلاصه هر چی که لازمه تا کار پیش بره هستند. خودش برای خودش قهوه میریزه، اتاقشو مرتب میکنه، نامه هاشو تایپ میکنه، جواب همه تلفنهاشو میده، در جلسات مدیریتی دانشگاه شرکت میکنه، تصمیم میگیره، ماهی دوبار میره اسلو تا با سازمان مهاجرت و اتباع بیگانه و همچنین وزارت علوم جلسه بزاره و هزار تا کار دیگر. البته ساعت یازده و نیم میره با سگش قدم میزنه و ساعت چهار هم میره ورزش میکنه. تنها زندگی میکنه و ساعت پنج که میره خونه باید میدداگ (شام نهار) درست کنه و در انتها اینکه ایشون ناقابل شصت تا زمستان قطبی را تا حالا تجربه کرده اند. مثال دیگری در این زمینه اتوبوسهای مسافربری بین شهری اینجا است. اینجا از ترمینالهای مسافربری عریض و طویل با صدها نقر پرسنل و غیره و غیره خبری نیست. یک راننده که خوب حتماً باید باشه. ایشون خودش بلیط میفروشه، اتوبوس را تمیز میکنه، اطلاعات مسیر را میده و هزار جور خدمات دیگر. بنابراین از دفاتر فروش بلیط و شاگرد راننده و این طور چیزها خبری نیست. در عوض این آقای راننده با حقوقی که میگیره میتونه به راحتی فکر کنه تعطیلات را بره اسپانیا و یا این بار جزایر هاوایی را انتخاب کنه.

سومین موجود عجیب این شهر پلیسها هستند. ما دو ماهی میشد که آمده بودیم نروژ ولی هنوز پلیس ندیده بودیم. یک روز یک کاری داشتم به من گفتند باید بری اداره پلیس. خلاصه تب کردم، لرز کردم، عرق ریختم و با دست و پای لرزان راهی اداره ای شدم که همیشه خاطره ای ترس آلود ار آنجا داشتم. اداره پلیس شهر نارویک در طبقه سوم یک ساختمان پنج طبقه قرار دارد. درب را باز کردم و با سلام و صلوات وارد شدم. نه نه اینجا که نمیتونه اداره پلیس باشه. دیوارهایی به رنگ روشن. میز و صندلیهای انتظار تمیز و شیک به رنگهای شاد و متنوع. پرده های خوشگلی که روی پنجره نصب شده بودند و خلاصه بیشتر شبیه یک خانه زیبا بود که خانم با سلیقه ای آن را تزئین کرده باشد. شک نداشتم که آدرس درست بود. جلوتر رفتم و به خانمی که پشت میز نشسته بود سلام کردم. از لباس فرم خبری نبود. خیلی ساده و معمولی با لباسی که میشد تن همه زنهای شیک پوش شهر دید. در شهر اما اصلا از پلیس خبری نیست. برای من که از شهر پلیسها و نیروهای انتظامی آمده بودم این موضوع واقعاً تعجب برانگیز بود. اینجا به مردم اعتماد کامل میشود اممممممما اگر یک روزی بفهمند از اعتمادشون سوء استفاده شده دیگه بهتره خودت با زبان خوش بار و بندیلت را جمع کنی و بری یک چزیره ای برای خودت پیدا کنی. چند روز پیش شوهر یکی از همکلاسیهای من را به جرم راندن با سرعت 67 کیلومتر در منطقه ای که حداکثر سرعت 50 کیلومتر بوده دستگیر کردند. مجازات : 26 روز زندان و یا پرداخت 20000 کرون نروژ یعنی به عبارت مبلغ ناقابل 4 میلیون تومان تمام. در ضمن ایشان باید یک دوره کلاس با خرج خودش بگذرونه و تا دو ماه هم نمیتونه رانندگی کنه.

چهارمین موجود افسانه ای این سرزمین یخ زده نشنیدن صدای عزیز و دوست داشتنی بوق اتومبیل است. ببینین چه خبره که وقتی یک روز همسایه عراقی ما بوق زد من و شبنم پریدیم لب پنجره ببینیم چه خبر شده . اینجا اگر شما وسط جاده اصلی بایستید همه اتومبیلها توقف میکنند و صبر تا شما از خر معروف و بیچاره شیطان بیاین پایین و از خیابان رد شین برین. روزهای اولی که ما آمده بودیم موقع رد شدن از خیابان منظره قشنگی پیش می آمد. به محض اینکه در کنار خط عابر پیاده شما با زاویه نود درجه نسبت به خیابان قرار بگیرید، همه اتومبیلها متوقف می شوند تا شما رد شوید. حالا این وسط ما آدمهای تازه از تهرون آمده هم از ترس صبر میکردیم تا ماشینها رد شوند. خلاصه چند ثانیه ای طول می کشید تا دوزاری ما جا بیافته که حق و این جور چیزها یعنی چه. و این وسط خیابان بود که بند آمده بود و ما بودیم که هاج و واج به اینها نگاه میکردیم.

حالا فعلاً اینها را داشته باشین تا بعداً بقیه عجایب چندگانه ممالک عیر اسلامی را براتون تغریف کنم.

۹ نظر:

  1. ماشین حساب گنده پشمالو!!!! این دیگه جطور ماشین حسابیه؟
    اینجوری که شما تعریف کردید آدم ایمان میاره اینجا واقعا بهشته..منم همش رو تایید میکنم..
    اما این پایینا که تشریف بیارید یه ذره باز اوضاع فرق میکنه..اسلو خیلی وقتا منو یاد تهران ایران میندازه..
    شهر شما که خیلی خلوت و سوت وکوره..اگه غیر ازین باشه جای تعجب داره

    پاسخحذف
  2. این تصاویر آنلاین از شهر و وضعیت آب و هوا هم خیلی جالبه..

    پاسخحذف
  3. سلام
    به نظرم باید تجربه جالبی باشه.فکر میکنم مردم ما خیلی قوانین رو جدی نمیگیرن خوب شاید چون قوانین هم خیلی اونا رو جدی نمیگیره....
    این عکس ها رو که دیدم دلم گرفت. برف خیلی قشنگ و رویاییه ولی وقتی طولانی شه دلگیر میشه. عوضش ما این جا تو شمال حسابی از سرسبزی لذت میبریم.

    پاسخحذف
  4. د وست خوب من شهرام عزیز سلام
    حیلی خرسندم که با نوشته پر از لطفت از حال و احوالت باخبر شدم. چندان از وضعیت ادامه تحصیلت مطلع نبودم، از موفقیتت در ادامه تحصیل در زمینه هوافضا (درست فهمیدم؟)، مبحث مورد علاقت بسیار خوشحالم و تبریک میگم.
    اغلب پست های اخیرت رو خوندم. پست اولت درباره تفکرات و برنامه های نجات در صورت سقوط احتمالی خیلی با مزه بود. خدایش نویسنده خوبی به نظر میای. فکر میکنم تمام اون ثانیه های اولیه پرواز رو میشد در نوشته هات دید. البته فکر نمیکنه آدم کسی که عاشق هوا و فضاست از پرواز اینقدر بترسه. پسر خوب ضریب اطمینان چی دقیقاٌ یک هست که ایمنی پرواز نیست؟ حتی یه رد شدن ساده از خیابان نیمه شلوغی در تهران و خوردن مقداری سبزی هم ضریب اطمینان یک ندارد. و این ذات اصلی امکان تغییر و پویایی و حرکت و زندگی است (درباره آن خواهم نوشت).
    خداحافظی غمگنانت با خاک وطن و مادرت هم زیبا بود.
    نوشته آخرت درباره شرایط کاری و راندمان کارکنان محل تحصیلت هم بسیار جالب بود مشابهش در آلمان زیاد میبینیم اما خوب از زیر کار در رو مثل ایرانم کم ندارند. اگر قسمت بشه بری طرف ایتالیا و اسپانیا و یا مسکو که یه پا ایرانی جماعت میبینی. به هر حال اغلب مردم اروپا بسیار با راندمان بالاتر و کم توقع تر از ایرانیها به کارها میپردازند.
    راستی دلم میخواد اون داستان رو برای خودم هم باز تعریف کنی همونی که میگی برا خیلی ها تعریفش کردی " داستان باغ انگور و آفت رز ". دلم میخواد از قلم تو بخونمش. از این دست درد دلها با جامعه بشری، ایرانی و خارجی هنوز هم فراوان دارم و کم و بیش در وبلاگ آدمها ازشون مینویسم.

    پاسخحذف
  5. این آقا هه که تو دانشگاه نارویکه Jenssen Tor-Arne نیست اسمش ؟

    راستی من دیدم هیچ خبری ازشون نشد ایمیل زدم گفت همین فردا پذیرشت رو می فرستم !!!!

    پاسخحذف
  6. فکر کنم 20000 NOK میشه کمتر از سه میلیون تومان.

    پاسخحذف
  7. مرسي از اطلاعات
    علي از شيراز

    پاسخحذف
  8. سلام مطالبتون خیلی جالبه. لطفا خاطرات خودتون رو بیشتر بنویسید واقعا اموزنده است.سپاسگزارم

    پاسخحذف