۱۳۸۷ اسفند ۳, شنبه

مرز

انسان به تمام معنی موجود شگفت انگیزی است و به نظر من کسی که این خط قرمز را اختراع کرده از همه شگفت انگیزتر بوده است. ببین این خط عجیب چگونه می تواند همه چیز تو را با گذر از خود عوض کند. وقتی در انتظار عبور از آن ایستاده ای می توانی به آسمان آن سوی خط فکر کنی و به چمن هایی که حتماً شاداب تر و زیباترند. درختهایی با سایه های خنکتر، مردمی مهربانتر و شادتر، غذاهای لذیذتر و احترام بیشتر. احساس پرنده ای را داری که صاحبت قصد باز کردن درب قفست را دارد. اصلاً به این موضوع فکر نمیکنی که شاید این درب به قفس دیگری راه داشته باشد. رفتن زیبا است و ذات تغییر دلپذیر. چگونه می شود دنیا را، با این خط شگفت انگیز چنین هوشمندانه تقسیم کرد. اگر آن طرف خط باشی چنین است و چنان و اگر این طرف باشی همه چیز می تواند صورت دیگری به خود بگیرد.


حدود 5 نفر دیگر به من باقی مانده بود. صدای همهمه مردم در سالن کوچک اما تمیز کنترل گذرنامه فرودگاه یوتبر (گوتنبرگ) دلهره من را چند برابر کرده بود. به خط قرمزی نگاه می کردم که هر لحظه به من نزدیکتر می شد. همواره و در همه عمرم از این خط قرمز لعنتی واهمه داشته ام. مثل مرگ می ماند که نمیدانی در آن طرفش چه انتظارت را می کشد. اگر به من اجازه عبور ندهند چه؟


اولین باری که با مفهوم مرز آشنا شدم را درست به خاطر ندارم. خاطره من محدود به صحنه مبهمی از شیروانیهای قرمز رنگی است که پدرم به من نشان می داد. آنجا سرزمین دیگری بود با مردمی دیگر. آن زمان آنجا هنوز شوروی نامیده میشد. نمیدانستم آنها چگونه شمایلی دارند و چه می خورند. البته همیشه این پرسش که چه می خورند برای من از همه چیز مهمتر بوده است. دلیلش را شاید باید در اضافه وزن همیشگی من جستجو کنید. بار دوم مرز را در آستارا دیدم. نوروز بود و ما به سفری نوروزی در آستارا رفته بودیم. حس خوب آنطرف بودن، قلبم را به تپش درآورده بود. تا آن روز پایم را از سرزمین مادری بیرون نگذاشته بودم. اما امروز که پشت خط فرمز مرز سوئد ایستاده ام بارها و بارها از مرز رد شده ام ولی هنوز همان حس روز اول را دارم. احساس خوب تغییر و رهاشدگی. شاید آنطرف بتوان زندگی نویی آغاز کزد که دور از درد و رنج باشد. مرز زمینی داستانی دارد و مرز فرودگاهی داستانی دیگر. در عبور از مرز زمینی از سرزمینی وارد سرزمین دیگری میشوی. همه چیز مطابق قوانین فیزیک درست است. اما مرز فرودگاهی یعنی گذر از هیچ جا به جایی. در جایی ایستاده بودم که نه سوئد بود و نه ایران و نه هیچ کشور دیگری. حس عجیبی مثل اینکه به مریخ رفته باشی.


نفر بعدی من بودم. شبنم در حال عبور از خط کذایی بود. حالا باید می رفتم. نفسم را در سینه حبس کردم و با قدمهایی لرزان پیش رفتم. اگر نتوانم رد شوم چه؟ شبنم بیچاره تک و تنها در دنیای آن طرف این خط قرمز حتماً غصه خواهد خورد از تنهایی. مدارکم را تحویل دادم و با نگرانی به آن سوی خط نگریستم. خدای من آن طرف چه زیباتر بود. این طرف بودن برایم مثل یک تحقیر بود، مثل یک لکه ننگ که باید زودتر پاکش میکردم. اگر راهم ندادند التماس میکنم، داد می زنم، شکایت میکنم، نه نه ... تهدید میکنم، میگویم خودم را خواهم کشت، شاید سکوت بهتر باشد و چشمهای اشکبار.... حتماً دلشان به رحم خواهد آمد و کاری برایم خواهند کرد. خانم پلیس داشت مدارکم را بررسی میکرد. خشک و عبوس. اصلاً نمی شد از چهره اش حدس زد که چه خیالی در ذهن دارد. به من نگاه کرد. خنده ای مصنوعی و زورکی بر چهره ام نشاندم. سرش را دوباره فرو کرد در پاسپورتم. سوالی کرد و پاسخی شنید و دستش را با یک مهر بالا برد. به نظرم همه چیز داشت با دور کند پخش می شد. به آدمهای خوشبخت آن طرف نگاه کردم. دست پلیس پیر به آرامی داشت پایین می آمد. یعنی این مهر چه معنی و مفهومی دارد؟ خدا کند این هم مثل آن خط لعنتی قرمز نباشد. هوا سنگین شده بود و نفس کشیدن سخت. دلم می خواست بدوم و از خط قرمز رد شوم تا از هوای تازه آن طرف ریه های مشتاقم را پر کنم. دست پلیس با صدای وحشتناک و کش داری بر پاسپورتم خورد. لعنتی چرا دستت را بر نمیداری؟ .


سرش را آرام و با طمانینه به بالا آورد. تعجب کردم چون خنده ای بر چهره داشت. "به سوئد خوش آمدید، اقامت خوبی داشته باشید." باورم نمیشد، خدای من، حالا من هم آن طرفی بودم. با تمام وجودم از او تشکر کردم. ذوق زده شده بودم. سند افتخار دیگری در دستم بود. برای یک بار دیگر می توانستم از نو شروع کنم. در سرزمین جدیدی که حتماً آسمان آبی تری داشت. به سمت خط قرمز یورش بردم. می دویدم . درست مثل خط پایان یک مسابقه دوی چند هزار متری بود. از عمق وجودم می خندیدم و به شبنم نگاه می کردم. پاسپورت را در هوا تکان دادم و از خط گذشتم. هوای تازه... دلم خنک شد.


(ششم مرداد 1387)

۱۳۸۷ بهمن ۲۷, یکشنبه

پرواز

صدای میهماندار پرواز هفتگی ایران ایر از تهران به گوتنبرگ (و یا آن جور که سوئدیها می گویند یوتبر) که داشت با انگلیسی افتضاحی دربهای خروج اضطراری هواپیما را معرفی می کرد، افکار مرا دوباره پریشان کرد. این دیگر خیلی واقعی تر از کابوسهای چند ماه اخیر بود و من رسماً داشتم ترک وطن می کردم. قلبم فشرده شد و به وضوح صدای شکستن و پاره شدن ریشه های عمیقی را شنیدم که مرا به خاک عزیزی وصل کرده بود.

همیشه تصورم از شنیدن چنین حرفهایی یک نوع فیلم بازی کردن بود، ولی آن دوشنبه کذایی در صبحگاهان نه چندان خنک یک تابستان داغ و در فرودگاه امام به همه خنده های موذیانه خودم در قبل لعنت فرستادم. چشمهای پر اشک مادرم و سفارش های تا لحظه آخرش برای اینکه خودم را خوب بپوشانم برای من که همین چند روز پیش مرز 35 سالگی را درنوردیده بودم ملغمه عجیبی از خنده و گریه را به ارمغان آورده بود. اشکم سرازیر شد، اما آن مرد خشن درونی تندی اشکهایم را پاک کرد و به یادم آورد که مرد گریه نمی کنه، مخصوصاً اگر همسر غمگینش کنارش نشسته باشد.

داشتم سعی می کردم کلماتی برای دلداری همسرم شبنم پیدا کنم که غرش موتورهای هواپیما آن ترس قدیمی از پرواز را به سراغم آورد. پنجه هایم به دسته صندلی قفل شد و با همه توانم سرم را به پشتی صندلی فشار دادم. همه معادلات پرواز و ضرایب ایمنی ساخت هواپیما که لامصب همیشه حدود یک در نظر گرفته می شود به سرعت از جلوی چشمانم گذشتند. روزهای کارآموزی در آشیانه تعمیرات ایران ایر را به خاطر آوردم و تا آخر باند به آن پوسته نازک فلزی فکر کردم که الان مثلاً قرار بود از من محافظت کند. یاد دکتر ابراهیم زاده افتادم و درس طراحی بدنه سازه های هوایی و آن پیچ های کوچکی که الان این موتور عظیم کنار گوش من را به آن بال لرزان و پر کاهی وصل کرده بود. فشار خونم به وضوح بالا رفته بود و عرق سردی بر بدنم نشسته بود. ماهیچه هایم را تا جایی که می شد منقبض کردم و یک بار دیگر تمام حرفهای میهماندار هواپیما درباره درب های خروج را در ذهنم دوره کردم.

ناگهان به یاد شبنم افتادم. احساس گناه عمیقی به سراغم آمد. در تمام لحظاتی که داشتم خودم را برای یک نجات هوشمندانه در اثر سقوط احتمالی هواپیما آماده می کردم به کل از یاد برده بودم که باید نقشه را برای دو نفر طراحی کنم. به آرامی و با شرمندگی عضلات منقبض گردنم را به سمتش گردانم و در همان لحظه دایره فوت پس از دعای او به سمت من رسید و هوای معنوی آرامش بخشی را بر صورتم پاشید. او داشت یک سفر امن و خوش برای همه آرزو میکرد و دعایش را به رسم سنت بر همه فوت می کرد.

آرامش عجیبی با آن نسیم معطر بر من مستولی گردید و در همان لحظه چرخهای غول آهنی سفید رنگ ما از زمین کنده شد. حس خوب پرواز و رها شدگی من را در خلسه بی نظیری فرو برد. شل شدم و در صندلی نرم خود فرو رفتم. بی اختیار زمزمه کردم خداحافظ. خداحافظ تهران شلوغ، پر سرو صدا، دودآلود و بد بوی من. خداحافظ ترافیک وحشتناک صبحگاهی، خداحافظ استرس، خداحافظ آقای ویرگول، خداحافظ اخبار دروغ بیست و سی که همیشه سر من را به درد می آوردی، خداحافظ رنوی خاکستری چابکم، خداحافظ مادر عزیزم، پدر خوبم و خواهرها و برادرهای وصله جانم، خداحافظ سرزمین پارسایان.

مادرم در آخرین لحظه در جواب من که گفته بودم گریه نکن سال دیگه میام میبینمت گفت نمی دانم واالله که تا سال دیگه زندم باشم و من را آتش زده بود. خدایا همه را به دست تو می سپارم تا تقدیرت چه باشد.

خوابم گرفته بود و اوج گرفتن هواپیما من را با خود به آسمان می برد. حس خوب از نو شروع کردن و تولد دوباره را داشتم. سلام بر زبانم جاری شد. سلام به زندگی جدید، سرزمین جدید و مردم جدید. سلام به غرب. صدای شکستن آخرین ریشه را شنیدم.
(ششم مرداد 1387)