۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

نامه ای به برادر داغدارم

عزیز دلم، برادرم، پاره تنم

نمی دانم چند روز، ماه و شاید سال دیگر این نامه من را بخوانی اما اینها حرفهایی است که امروز می خواستم برایت بگویم اما گریه امانم نداد. می نویسم برایت پس همه را. نوشتنشان هم راحت نیست هرچند، وقتی شانه های آدم می لرزد و اشک صفحه مونیتور کامپیوتر را تار کرده است.

امروز به راستی روز وحشتناکی برای من بود. خبر را که شنیدم به یاد قد رشید و قامت استوارت افتادم که الان لابد خرد شده زیر بار گران این خبر لعنتی. به یاد چشمهای همیشه سرخت افتادم که الان حتماً خون می بارد از آن همه زیبایی مردانه اش. به یاد قلب کوچک و مهربانت که چگونه این همه مصیبت را در خود جای خواهد داد. تلفن که زدم به تو از صدای لرزانت قلبم از حرکت ایستاد. مرگ برای خودم آرزو کردم که نبینم خرد شدنت را. تو قرار بود عصای پدر پیرمان باشی و تکیه گاه برادرانت و الان می دانم که هر سوی را به یافتن مأمنی می کاوی. کاش پرواز آموخته بودم تا به سوی تو پر می کشیدم و زیر بالت را میگرفتم. کاش سخن گفتنم آمده بود وقتی زار زار گریه ات چهار ستون بدنم را لرزانده بود و تسلی داده بودم آن برادر عزیزم را. کاش پیشت بودم ....

هیچگاه پیشت نبودم، این را خودم خوب میدانم. همیشه این اختراع لعنتی گراهام بل بوده که من و تو را به هم پیوند داده. چه زمانی که تازه مردی شده بودی و هر جایی سرک می کشیدی تا زندگی را با کام خودت مزه کنی و اگر بودم کنارت چقدرحکماً راه و رسم زندگی به تو می آموختم و چه زمان درس خواندنت در آن غربت ماتم زده. همان جایی که قلبت را تسخیر کرده بود آن شاهزاده خانم قصه ها و تو را تا کنار ضامن آهو برده بود بارها و بارها، و من چه زود می فهمیدم که تو باز هوای خراسان نفس می کشی و پنجره طلا لمس می کنی وقتی به من زنگ میزدی. عطر دل انگیز شادی و رهایی را در هر بازدمت استشمام می کردم از میان سیم های خشن مسی خط تلفن که در برابر عشق بزرگ تو موم میشدند و احساس زندگی را در گوش من زمزمه میکردند و تو چه لطیف و شاعرانه سخن می گفتی از الهه زندگیت و من قدرت عشق را می دیدم که برادر عزیزم را تسخیر می کرد و چقدر کور بودم. چه ابلهانه برایت برنامه می ریختم و از عشق، کیمیایی که خود مسخرش بودم پرهیزت می دادم تا آن روز که تو خود بر من نهیب زدی که قدم در راه من پیش می روی و مظلومانه پرسیدی که از چه چیز گریزت می دهم.

همیشه آرزو داشتم روز وصلت خدمتگزار میهمانانت باشم و تو را با افتخار به همه نشان دهم که آن طفل کوچکی که خدا او را دوباره به من داده بود در خردسالی، آن برادری که همیشه حسرت داشتنش را داشته ام امروز شاه دامادی است برازنده و قلبها را از حرکت باز می دارد. نبودم اما آن روز که ضامن آهو قرار بود ناظر و ضامن پیوند مبارک تو باشد با لیلی مهربانت. مجنون شده بودی و باز چه مظلومانه از من تاریخ سفر به ایران می خواستی و من چه احمقانه همه دربها را به رویت بستم. تو آنجا تنها بودی و من اینجا غمگین.


امروز که شنیدم بالهای تازه عروس زیبایت پر پرواز در آورده اند و بسان پریان راه آسمانها را در پیش گرفته و تو برای سفر زندگی تنها مانده ای دوباره، باز حسرت کنار تو بودن قلبم را فشرد. بهرام عزیزم، نور چشمم، برادرکم کاش کنارت بودم تا برای گریه کردن شانه ای داشته باشی. کاش کنارت بودم تا من هم برای گریه کردن شانه ای می داشتم. امروز دوباره هر دویمان در تنهایی و دور از هم گریستیم، این بار اما هر دو خون می گریستیم.

۴ نظر:

  1. نمي توانم بگويم كه هنگام خواندن اين نامه تا چه حد غمگين و ناراحت شدم.آن قدر كه حتي نمي توانم بنويسم و توضيحش دهم. من به نيروي جادويي كه در كلمات نهفته است ايمان دارم. كلمات بهترين نشانه ها براي درك اتفاقاتند و همان ها هستند كه با نيروي جادويي خود قلبها را آرام مي كنند. درست مثل نام عشق براي بهرام نام برادر براي تو و نام خدا براي همه مان........
    نامها به ما ياد ميدهند كه عشق جاودان است برادر مهربان است و خدا آن قدر خوب و بزرگ كه نامها را براي تسكين قلبها به ما ياد داده است

    پاسخحذف
  2. خدای من! این چی بود که خواندم؟ از نوشته ی شما این بر میاد که برادر کوچکتون تازه ازدواج کرده اند، پس این فاجعه ای که شما نوشتین چرا ...؟
    باور نکردنیه...حالا صفحه مانیتور من هم تار شده...
    در غمتان شریکمان بدانید

    پاسخحذف
  3. ba dorod
    lotfan dar sorate emkan har rah baraye amozesh zaban norveji ra be man begoeid.
    cd ve ketab amozeshi ya site interneti ra be man yadavar shavid.
    ba tashakor az shoma

    پاسخحذف
  4. من فاطمه م وقتي نظرمو ديدم خيلي خوشحال شدم ميخواستم بدونم شما محمد قاسمي رو که اونجا درس ميخونه ميشناسيد مهندسي نفته اگه بتونيد اطلاعاتي به من بديد ممنون ميشم

    پاسخحذف