۱۳۸۸ مرداد ۶, سه‌شنبه

ساعت پنج و سی و چهار دقيقه

"تقدیم به همه کسانی که طعم آزادی را با هیچ مطاعی عوض نمی کنند"

با عجله به ساعتش نگاه کرد و عدد پنج و سی و چهار دقیقه را برای لحظاتی به خاطر سپرد، بعد صدای وزوزی را شنید که به او نزدیک می شد و ناگهان انگار دکمه توقف دنیا را زده باشند. همه چیز متوقف شد فقط همان صدای لعنتی وزوز بود که داشت مغزش را می خورد و بنای قطع شدن هم نداشت. حالا تو گویی همه فرصتهای دنیا را به او داده بودند. زمان طولانی و کش دار شده بود. انگاری در ساعت پنج و سی و چهار دقیقه گیر کرده باشد، نمی دانست در این توقف اجباری در زمان، نیازی به نفس کشیدن هم دارد یا نه.

اگر خواهرش، مرضیه اینجا بود حتماً دوباره کولی بازی در می آورد و جیغ و داد راه می انداخت. اصلاً همیشه وقتی بازیشان به جاهای حساس و بزن بزن می رسید این دخترک لوس با ننر بازهایش همه چیز را خراب می کرد. حالا هم همون لحظه حساس بازی بود اما این بار خیلی واقعیتر. نکند مرضیه یادش برود که فردا قرار دندانپزشکی دارد. قرار او را که باید لغو کرد اما مرضیه وضع دندانهایش خیلی خراب است و خودش هم کم حواس، شاید سر قرار نرود. مادر را بگو که بیچاره چه قصه ای خواهد خورد. چه آرزوهایی برایش داشت. یادش افتاد نگاه گرم مادر را در آخرین دیدار و اینکه دست بر سرش کشیده بود. دلش می خواست همان جای سر خود را لمس کند. اما در زمان متوقف شده که نمی شود دست و پا را تکان داد. دید مادرش را که می خندد. خندید او هم. احساس بهتری داشت حالا که مادرش آمده بود برای دیدنش. چطور آمده این همه راه را؟ اصلاً کی به او خبر داده؟

ناگهان زمان به کار افتاد. اولش قدری کند بود ولی بعد عادی شد. حالا دوباره صدای جیغ و داد مردم بود که شنیده می شد. پیرمردی فریاد کشید "نفس کشید، برگشت". حالا چرا داد می زد. بعد دید که آسمان نزدیک شد. روی دست مردم بود. حس خوبی بود مثل وقتی که پدر خدابیامرزش در زمان بچگی با او بازی پرواز می کرد. حالا اگر مادر اینجا بود دوباره با آن چشمهای مهربانش چشم غره ای می رفت که آخه مادر جان پدرتون آمرزیده شده هست، چون برای خدا جون داده. خود مادر در خواب دیده بود که پدر با آن لباسهای سوراخ سوراخ در بهشت ایستاده. یاد اولین نمازی افتاد که کنار دست پدر خوانده بود و چقدر جایزه گرفته بود بعدش. اما اصلاً اونها در مقایسه با دوچرخه ای که بعد از اولین روزه اش گرفت چیزی نبود. دوباره خنده اش گرفت.

اولش فقط سوزش خفیفی بود که اصلاً هم آزار دهنده نبود. وقتی هم که در زمان گیر کرده بود، اصلاً دردی نداشت. اما حالا درد داشت فزونی می گرفت. نمی دانست چرا باید این جوری شود. حالا زمان داشت جبران مافات می کرد و با سرعت پیش می رفت. احساس فشردگی می کرد. انگار کسی دائم به جلو فشارش می داد در حالیکه در مقابلش دیوار بزرگی بود. زندانی شده بود باز هم در زمان. این بار بین زمان و تقدیر. زمان قصد داشت او را با سرعت جلو برد و تقدیر اما می خواست که زمان با سرعت او هماهنگ شود. زندانی شده بود. یادش افتاد که همیشه این حس لعنتی زندانی شدن را داشته است. بعدازظهرهای طولانی و گرمی را به خاطر آورد که باید کنار دست مادر یک ساعتی می خوابید و یا صبح های خنک و دلچسب بهاری که باید به معلم تاریخش گوش می داد تا بیاموزد که زورگویان و قلدران چقدر ستمگر بوده اند و چگونه ایرانیها همیشه برای آزادی جنگیده اند. حالا هم او آرزوی آزادی داشت.

دوباره زمان متوقف شد و اما این بار تقدیر به راه خود می رفت. احساس کرد دارد کشیده می شود. داشت کش می آمد درست مثل گربه ای که هر روز برایش سهمی از رزق خود را کنار می گذاشت. به کبوترها فکر کرد که فردا ظهر کسی برایشان دانه نخواهد پاشید. حتماً مادر خوشحال خواهد شد که از شر کثافتکاریهای آنها خلاص می شود. اگر مادرش اینجا بود شاید برایش آب قند درست میکرد. تشنه اش بود. هوس چند قطره ای آب داشت. صدای طبل و سنج در سرش لانه کرد و دستهای هزاران آدمی که بالا آمده بود. لباسهای سیاه و بوی گلاب. چشمهای خیس و مهربان حاج آقا که داشت بر سرش می کوبید. بوی عاشورا به مشامش خورد. چشم برگرداند، هااای پدر آمده بود. بوی گلاب می آمد. پدر تنها نبود. خیلی ها با او آمده بودند. خیلی کش آمده بود. درد عمیقی در جانش زوزه می کشید. آرزوی آزادی داشت. صدای طبل و سنج می آمد. بوی عاشورا را به وضوح استشمام می کرد. "یا حسین..." بر زبانش جاری شد.

حالا آزاد شده بود...

زمان و تقدیر دوباره هم آوا شدند. "یا حسین... یا حسین" صدای مردم بود که گوش کر می کرد. "آقا تمام کرده.. بیخود ندوید" صدای پیرمردی بود که از اول سعی داشت جای گلوله را محکم نگه دارد. "ببرینش اون طرف" همان پیرمرده فرمان داد یود و همه اطاعت کرده بودند. صدای مردم هر لحظه بیشتر می شد. بوی عاشورا می آمد.

۸ نظر:

  1. خیلی زیبا و با معنی نوشته ای. خودم را در شرایط جان دادن دیدم.

    پاسخحذف
  2. مرگ بر ديكتاتور
    خيلي عالي بود
    زنده باد آزادي

    پاسخحذف
  3. عزیزم بسیار زیبا و دقیق همه چیز را تشریح کردی و میتوان لحظه لحظه آن را حس کرد. همیشه به تو افتخار می کنم.
    همسرت

    پاسخحذف
  4. دست مریزاد مرد یخی ;)

    پاسخحذف
  5. همانطور که نوشتی بوی عاشورا میاد.که امروز عاشورایی به یاد رفتگان اعتراضات اخیر بود.
    سپاس که قلم بدست داری.
    به امید موفقیت مردم

    پاسخحذف
  6. سلام
    حدس زدم هوا فضا می خوانید. درسته؟

    پاسخحذف
  7. tabrik migam besyar khob neveshti baba cinama omidvaram zodtar bebinamet chon delemon vaghan baraton tange hala age gofti man ki bodam bezar rahnamit konam esmam ba b shoro mishe

    پاسخحذف
  8. سلام.
    خیلی خیلی زیبا نوشته اید حقیقت روزهای تلخ گذشته رو.هرچند که متاسفانه هنوز هم ادامه داره این تلخی..به امید اینکه هرچه زودتر به شیرینی تبدیل بشود.
    ممنون ازینکه جویای حال من بودید. من خوب خوبم. امیدوارم شما و خانواده هم شاد و سلامت باشید.
    دانشگاه و کلاسا شروع شده دنبال کار و درسا هستم ..دغدغه های این روزام رنگاوارنگ شدن اما خدارو شکر امید و انرژی و توکل زیاد دارم. دیگه خلاصه مشغولیم و خدارو هم شکر میکنیم.
    راستی با ماه رمضان چه میکنید ؟البته اگه اهل روزه گرفتن باشید.. به هرحال امیدوارم همه چیز بر وفق مراد باشه.
    بازم متشکرم.شاد باشید

    پاسخحذف