۱۳۸۸ فروردین ۲۳, یکشنبه

دایره قطبی

میهمانداران به سرعت فنجانهای مقوایی قهوه و چای و زباله های باقیمانده از میان وعده سبکی را که برای هر چیزش جداگانه از ما پول گرفته بودند را جمع می کردند. این هم از معجزات تجارت نوین است که می شود فقط پول پرواز را داد و با یک ساک کوچک دستی دنیا را ارزانتر از همیشه گشت. به یاد استاد خوبم، مهندس شفتی افتادم و ماجراهای کلاس شگفت انگیز مدیریت تکنولوژی هوافضایی و داستان شرکت رایان ایر که از قرار معلوم از اولینهای این تجارت بوده است.

برای دهمین بار ساعت را از شبنم پرسیدم و دوباره به محاسبات ساده خودم روی دفترچه راهنمای پرواز
هواپیمایی نروژین نگاهی گذرا انداختم. کمتر از دو تا سه دقیقه دیگر به رویداد بزرگ گذر باقی مانده بود. با غرور و خنده عمیقی که بر لب داشتم به مسافران هواپیما نگاهی انداختم. انگار نه انگار که تحولی در پیش بود. بعضی ها چرت می زدند و بعضی ها گپ زدن را ترجیح داده بودند.

می خواستم یک بار دیگر ساعت را بپرسم اما شرم مانعم شد. این عادت بد ساعت به دست نکردن را باید از سر بیاندازم. شروع کردم به شمارش معکوس ثانیه ها. خوب تا چند ثانیه دیگر رخ خواهد داد. با احتیاط و طوری که مزاحم مسافر کنار پنجره نشوم، سرک کشیدم و به جلو جایی که گذر آنجا باید رخ می داد، نگاهی انداختم. اما تا جایی که چشم کار می کرد آسمان همان رنگ بود. آهان همین حالا. رد شدیم دیگر. اما نه تکانی نه سر و صدایی ونه احساس شادی و یا غمی در چهره مسافران. به آرامی نجوا کردم "رد شدیم. حالا در دایره قطبی هستیم. به قطب شمال خوش آمدید."

چند دقیقه بعد غول قرمز آهنی ما در
فرودگاه اونس آرام گرفت. از درب هواپیما که بیرون آمدم برای اولین بار نسیم سرد قطبی را تجربه کردم. نسیمی سرد در میانه تابستان که نوید زندگی دیگری برای من به ارمغان آورده بود. دوباره با خود زمزه کردم "به قطب شمال خوش آمدی."

۲ نظر:

  1. سلام آقای یزدان پناه...
    آره دنیا خیلی کوچیکه، من اولین بار کامنت شما رو توی وبلاگ خرچنگ زاده دیدم و وقتی رفتم توی وبلاگ هوافضایی تون احساس کردم که همسرم شاید شما رو بشناسه، اسمتون رو که بهش گفتم کلی خوشحال شد و براتون اون کامنت معما گونه رو گذاشت تا شما حدس بزنین که کیه؟ اون شکلی که براتون کشیده بود، پارتیشنهای پژوهشگاه بودند و جای خودش و شما رو هم توشون مشخص کرده بود... ولی شما نتونستین معما رو حل کنین و ...
    خلاصه این که علی یار برادر همسر من هستند، معما حل شد؟
    امروز وقتی دیدم ایشون براتون کامنت گذاشتن رفتم و دیدم توی وبلاگشون کامنت گذاشتین ، کامنتتون رو برای همسرم خوندم، میدونین چی گفت؟
    گفت:" اون جریان باغ انگور رو من براشون گفته بودم!"
    به شبنم خانوم سلام برسونین و خوش بگذره.

    پاسخحذف
  2. آقای یزدان پناه،
    سلام

    هر از چندگاهی وبلاگتون رو میخونم. قلیم روان و زیبایی دارید. من هم از طریق وبلاگ دوستان فهمیدم که برای ادامه تحصیل به نروژ رفتی.
    خوشحال شدم وقتی فهمیدم در رشته مورد علاقه ات مشغول به تحصیل شدی.
    منم الان یه دوسالی هست که در آلمان هستم.
    امیدوارم به هر آنچه فکر میکنی برسی.

    سلام به خانواده برسون.

    پاسخحذف