۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۹, دوشنبه

قضاوت عجولانه

چند روز پیش دوست عزیزی که خبرنگار علمی نیز هست ایمیلی برایم فرستاد حاوی لینکی به سایت به اصطلاح خبرگزاری فارس! و از من خواسته بود که مراقب مصاحبه با خبرنگاران باشم. مطلب بسیار خنده داری که به نوشته خبرنگار فارس محصول مصاحبه با من بوده است!!! تیتر بسیار حماسی هم دارد این خبر. با تعجب مشغول خواندن مطلب شدم و گیج که من کی چنین اراجیفی بر زبان آورده ام که ناگهان یادم آمد.

سال گذشته به دعوت انجمن نجوم ادیب اصفهان برای ایراد یک سخنرانی به اصفهان دعوت شدم. در پایان سخنرانی جلسه پرسش و پاسخی بود و سوالاتی که حاضران در سالن پرسیدند و البته پاسخ های من برای مستمعینی که عمدتا مردم عادی کوچه و بازار بودند و تنها نقطه اشتراکشان عشق به نجوم وکیهان‌شناسی بود. گویا یکی از این حاضران خبرنگار فارس بوده که برای یک مشت دلار حاضر شده خلاصه یک ساعت سخنرانی من را در قالب مصاحبه ای حماسی به خورد سازمان مطبوعش دهد. احتمالا یک و یا دو اسکناس پنج هزار تومانی دستمزد این مصاحبه خیلی علمی بوده. بیچاره دلم برایش می سوزد. 

اما آنچه باعث شده بود دوست عزیز من هشدارم دهد از خبرنگاران آن طرفی عکس العملی بود که دوستان این طرفی از خودشان بروز داده بودند. وا مصیبتاااااااا حالا این دوستان یک گافی از آن دشمنان داشتند و یک کارشناس احمق که حرف های چرند و پرند و حماسی تحویل اجتماع داده بود و کر کر خنده و فحش و توهین و ..... و دلشکستگی من. دلم شکست نه به خاطر توهین هایی که به من شده بود و طنابی که بر گردنم انداخته بودند.... نه به خدا... دلم شکست به خاطر ما که اینجوری لمپن تربیت شده ایم. اقرار کنیم همه ما لمپن تربیت شده ایم. صبر نداریم خیلی ساده درباره مردم قضاوت می کنیم و خیلی راحت حکم ارتداد صادر میکنیم. البته این داستانی است که هر روز در تلویزیون و روزنامه و رادیو و دانشگاه و مدرسه و میدان شهر و کوچه و خانه همسایه و از همه بدتر تریبون‌های مذهبی و سیاسی رخ می دهد. ما خیلی راحت یک نفر را سفید و چند ثانیه بعد سیاه می بینیم، الان دوست است و با یک ‌سر چرخاندن دشمن، با تو سلام کند خوب است و با آن یکی .....!!!!! شاید به همین خاطر است که خیلی راحت می آیند گولمان ‌می زنند و سر کیسه امان می کنند و با نیشخندی می روند. 

خوب این وبلاگ درباره زندگی یک ساله من در نروژ است . من هم باید مثل آخوندها آخرش حتما سری به صحرای نروژ بزنم. به خاطر دارم روزی خانه یکی از معلمان دعوت بودیم. من داشتم از اوضاع سیاسی ایران و وضعیت خانمها در کشورم صحبت میکردم. دخترک 12 ساله معلم‌مان هم گوشه ای نشسته بود و خوشحال از فرصتی که بابت آمدن ما به خانه اشان یافته بود مشغول چپاندن شیرینی های رنگارنگ به داخل لپش بود. ناگهان دست از خوردن برداشت و با اعتماد به نفس فراوان رو به من گفت که حرفهایم آنقدر عجیب و دور از انتظارات او در مورد یک شرایط زندگی عادی است که نمی تواند آن را باور کند. من که آموخته بودم هر چه بزرگترها می گویند را باید بدون کم و کاست پذیرفت، از این گستاخی کودکانه او برآشفتم اما در کمال تعجب من والدینش نه تنها چشم غره نرفته و یا او را به سکوت وانداشتند که برخواسته چندین جلد کتاب برای او آوردند تا بتوانند مستدل او را قانع کنند که باید درباره حرف های من مطالعه کند. مادرش خیلی زود چند وبسایت ایرانی را با کمک من یافت و با استفاده از مترجم گوگل آنها را ترجمه و در اختیار کودکش گذاشت و..... این داستان دو ساعتی ادامه یافت. نتیجه اما سخنرانی جذاب دخترک بود در مدرسه اشان در هفته بعد درباره وضعیت دختران ایرانی  و داستان های بعدی. تفاوت ها را احساس کردید؟

خدا به همه ما صبر بدهد