۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

یک توضیح

پس از ارسال پست پایان یک رویا بیش از هر چیز توقع دریافت دلداری از همزبانان عزیزم را داشتم که به زبان نروژی به قدر کافی همدردی شده است با من در این مدت. این را به مزاح نمی گویم. از اساتید دانشگاه گرفته تا خود پلیس شهر نارویک که فقط باید نامه را به من ابلاغ می کرد، همکارانم در محل کاری که تازه یافته بودمش و دوستان نروژی فراوانی که در شهر دارم. خیلی از آنها از من به خاطر رفتار دور از عقل دولتمردانشان عذرخواهی هم کرده اند. یاداشتهای فراوانی به زبان فارسی برای من ارسال شد که متاسفانه از برخی از آنها بوی تعفن کینه و نفرت استشمام می شد.

برای همه این سوال پیش آمده بود که من کی هستم. جواب خیلی ساده است. کافی بود زحمت می کشیدند و در گوگل نام من را جستجو میکردند. من یک محققم. خیلی ساده. نه مزدور کسی هستم و نه از عوامل کسی. نه بورس تحصیلی دارم و نه از جایی حقوق می گیرم. من یک مهندس ساده هوافضا هستم که سالها در کشورم جان کندم تا زنده بمانم که زندگی کردن با حقوق مهندسی فقط یک لطیفه است. مثل خیلیهای دیگری که راه دزدیدن را بلد نیستند وقتی برای ادامه تحصیلات راهی خارج از مرزهای ایران شدم این کار را با فروختن لوازم منزل و ماشین رنوی درب و داغانم و قرض گرفتن از اقوام انجام دادم. در نروژ برای گذران زندگی در یک خانه سالمندان مخصوص افراد ناتوان ذهنی کار می کردم و یک لقمه نان سر سفره خانواده ام می بردم. من یک عاشق فضا بودم و هستم.

دوستی ماجرای من را دروغی پنداشته بود چون در بررسیهای ایشان نامی از من در لیست مقالات علمی نیافته بود. دوست خوبم دلیلش بر می گردد به اینکه من تازه داشتم دوره فوق لیسانسم را می گذراندم. دوست دیگری من را به همکاری با دولت ایران متهم کرده بود. اولا که منظور ایشان را از اتهام!! در این مورد خاص نیافتم چه اگر زندگی کردن و کار کردن در ایران اتهام باشد، هفتاد میلیون متهم حی و حاضر در ایران داریم.

قلبم درد گرفته است. حوصله ندارم اما لطفاً قبل از اینکه قلم بچرخانید و دهان باز کنید کمی تحقیق کنید. مسئولیت دارد حرف زدن و نوشتن. بی خود نیست که در همه اندیشه ها حرف و کلمه بار معنایی خاصی دارد.

در این نوشته نمی خواستم که خودم را منزه کنم. اما حالا که دوباره آن را میخوانم کمی خودخواهانه به نظرم رسید. به هر حال عذر تقصیر. حال خوبی ندارم. زندگیم را خرج کرده ام و در حالی راهی بازگشت به ایرانم که دیناری در کیسه نیست. نمی دانم چه باید بکنم. خدا رحم کند.

۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه

پایان یک رویا

سالها وقتی صفحات پر رمز و راز وب را در برابرم باز می کردم قبل از هر چیزی سراغی از آخرین اخبار آژانس فضایی اروپا می گرفتم. کار کردن در این مرکز پر هیایو برای من یک آرزو بود که سال گذشته راهی برای برآورده شدنش پیدا شد. اما خیلی زود دژخیمان آرزو بر باد ده نور را دید و راه را به آتش کشید.

امروز که برایتان می نویسم چند روزی از دریافت نامه وحشتناک پلیس نروژ گذشته است که مرا به جرم ایرانی بودن و سابقه کاریم محکوم به اخراج کرده اند. یک بار دیگر زمین و زمان دست در دست هم دادند تا من از صفر شروع کنم، کاری که به انجامش عادت دارم. دوستی میگفت تو بدشانس ترین بازنده دنیا هستی ولی خودم معتقدم من خوش شانس ترین آدمی هستم که سرش پر است از عقاید بزرگ. آیا کسی پیدا می شود که به مردی با عقاید باور نکردنی گوش فرا دهد.

ناراحتم، عصبانی هم همچنین اما ناامید هرگز. به دنیا آمده ام که جست خیز کنم پس ادامه خواهم داد.

دوم اکتبر 2009
آخرین روزهای زندگی در مدار 68 درجه شمالی

پی نوشت: دوباره باید از مرز رد شوم!!!!!