۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

نروژیها دوباره قرمز را برگزیدند


"چهار سال جدید" اولین کلام هیجان انگیز ینس استولتنبرگ (Jens Stoltenberg) رئیس حزب کارگر نروژ و نخست وزیر فعلی این کشور پس از اعلام نتیجه انتخابات بود. حزب کارگر بار دیگر با کسب بیشترین تعداد کرسی مجلس این کشور همراه با سایر احزاب چپ نروژ اکثریت قرمز (رنگ چپ ها در نروژ) را به دست آوردند. به این ترتیب نروژیها به سیاستهای سوسیالیسیتی و دموکراتیک احزاب سرخ این کشور که یکی از بهترین عملکردها را در اروپا در زمان بحران اقتصادی از خود نشان داده بودند بله گفتند تا چهار سال دیگر سرخها سکان کشور ثروتمند شمالی را در دست گیرند.


من به عنوان یک ایرانی با حسرت به تبلیغات، کًرکًٌری خواندنهای قبل از رای گیری و اعلام نتایج نگاه میکردم و برای خودم و جوانان امیدوار کشورم آه می کشیدم. یکشنبه این هفته قرار است شام میهمان یک دوست نروژی باشم که اهل بحث سیاسی است. تعداد زیادی سوال درباره سیستم سیاسی نروژ دارم که به محض اطلاع به شما خبر رسانی خواهم کرد. همین قدر بدانید که در این کشور مردم به جای رای دادن به افراد به احزاب رای می دهند و احزاب با توجه به تعداد کرسیهای کسب کرده افراد را راهی مجلس می کنند. مجلس در اولین نشستهای خود رئیس دولت را انتخاب خواهد کرد که طبیعتاً رئیس حزب برنده انتخابات خواهد بود. نخست وزیر انتخاب شده وزرا را انتخاب و به محلس معرفی میکند. با توحه به سیستم گفته شده همکاری خیلی خوبی بین دولت و مجلس وجود دارد. نمایندگان احزاب اقلیت هم بی کار نیستند و دائم دولت را آنالیز و عیب گیری می کنند و در حقیقت چشم و گوش مردم برای نظارت بر دولت خواهند بود. نکته مهم این است که صاحب اختیار واقعی (واقعی واقعاً) مردم هستند و همه برای ادامه بقای سیاسی باید برای مردم و نه هیچ کس دیگر خوش رقصی نمایند.(برای ما ایرانیها عین خواب و خیال می مونه. مگه نه!)

۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

نامه ای به برادر داغدارم

عزیز دلم، برادرم، پاره تنم

نمی دانم چند روز، ماه و شاید سال دیگر این نامه من را بخوانی اما اینها حرفهایی است که امروز می خواستم برایت بگویم اما گریه امانم نداد. می نویسم برایت پس همه را. نوشتنشان هم راحت نیست هرچند، وقتی شانه های آدم می لرزد و اشک صفحه مونیتور کامپیوتر را تار کرده است.

امروز به راستی روز وحشتناکی برای من بود. خبر را که شنیدم به یاد قد رشید و قامت استوارت افتادم که الان لابد خرد شده زیر بار گران این خبر لعنتی. به یاد چشمهای همیشه سرخت افتادم که الان حتماً خون می بارد از آن همه زیبایی مردانه اش. به یاد قلب کوچک و مهربانت که چگونه این همه مصیبت را در خود جای خواهد داد. تلفن که زدم به تو از صدای لرزانت قلبم از حرکت ایستاد. مرگ برای خودم آرزو کردم که نبینم خرد شدنت را. تو قرار بود عصای پدر پیرمان باشی و تکیه گاه برادرانت و الان می دانم که هر سوی را به یافتن مأمنی می کاوی. کاش پرواز آموخته بودم تا به سوی تو پر می کشیدم و زیر بالت را میگرفتم. کاش سخن گفتنم آمده بود وقتی زار زار گریه ات چهار ستون بدنم را لرزانده بود و تسلی داده بودم آن برادر عزیزم را. کاش پیشت بودم ....

هیچگاه پیشت نبودم، این را خودم خوب میدانم. همیشه این اختراع لعنتی گراهام بل بوده که من و تو را به هم پیوند داده. چه زمانی که تازه مردی شده بودی و هر جایی سرک می کشیدی تا زندگی را با کام خودت مزه کنی و اگر بودم کنارت چقدرحکماً راه و رسم زندگی به تو می آموختم و چه زمان درس خواندنت در آن غربت ماتم زده. همان جایی که قلبت را تسخیر کرده بود آن شاهزاده خانم قصه ها و تو را تا کنار ضامن آهو برده بود بارها و بارها، و من چه زود می فهمیدم که تو باز هوای خراسان نفس می کشی و پنجره طلا لمس می کنی وقتی به من زنگ میزدی. عطر دل انگیز شادی و رهایی را در هر بازدمت استشمام می کردم از میان سیم های خشن مسی خط تلفن که در برابر عشق بزرگ تو موم میشدند و احساس زندگی را در گوش من زمزمه میکردند و تو چه لطیف و شاعرانه سخن می گفتی از الهه زندگیت و من قدرت عشق را می دیدم که برادر عزیزم را تسخیر می کرد و چقدر کور بودم. چه ابلهانه برایت برنامه می ریختم و از عشق، کیمیایی که خود مسخرش بودم پرهیزت می دادم تا آن روز که تو خود بر من نهیب زدی که قدم در راه من پیش می روی و مظلومانه پرسیدی که از چه چیز گریزت می دهم.

همیشه آرزو داشتم روز وصلت خدمتگزار میهمانانت باشم و تو را با افتخار به همه نشان دهم که آن طفل کوچکی که خدا او را دوباره به من داده بود در خردسالی، آن برادری که همیشه حسرت داشتنش را داشته ام امروز شاه دامادی است برازنده و قلبها را از حرکت باز می دارد. نبودم اما آن روز که ضامن آهو قرار بود ناظر و ضامن پیوند مبارک تو باشد با لیلی مهربانت. مجنون شده بودی و باز چه مظلومانه از من تاریخ سفر به ایران می خواستی و من چه احمقانه همه دربها را به رویت بستم. تو آنجا تنها بودی و من اینجا غمگین.


امروز که شنیدم بالهای تازه عروس زیبایت پر پرواز در آورده اند و بسان پریان راه آسمانها را در پیش گرفته و تو برای سفر زندگی تنها مانده ای دوباره، باز حسرت کنار تو بودن قلبم را فشرد. بهرام عزیزم، نور چشمم، برادرکم کاش کنارت بودم تا برای گریه کردن شانه ای داشته باشی. کاش کنارت بودم تا من هم برای گریه کردن شانه ای می داشتم. امروز دوباره هر دویمان در تنهایی و دور از هم گریستیم، این بار اما هر دو خون می گریستیم.